علی آمده بود،سر تا به پا مشکی،عزا دار...مرتب و غمگین.
نگاهش خصمانه،به جنگ آمده بود. مخبط پوزخندزنان چای مینوشید و چشم هایش روی خط اتوی لباسش در نوسان بود.
کلافگی از حالاتش هویدا بود زبان باز کرد: سیاهبختیِ من تقصیره تو نیست؟
گویا تهماندهی شهامتش را جمع کرده بود تا حقیقت را واضح تر بشنود!
: _چرا میپرسی وقتی میدونی؟ تو کی هستی؟ازت میگیرنش.
علی چشمهایش پر از آب که شد مخبط لبخندش عریض تر شد.انهمه بیرحمی در وجودِ او عجیب میآمد.نه... سنگ شده بود. خوشش میامد دل بسوزاند.
از وضعیت فلاکت باره او احساسِ خوبی داشت ،عمیق تر نفس میکشید...با لذت چایش را مینوشید.