این نکات، مخصوصا نکته آخر پاسخ بسیاری از شبهات و سمپاشیها علیه نظام و بزرگان نظامی و امنیتی و سیاسی است.
شاهد بودیم که چه کسانی دانسته و نادانسته چقدر توهین کردند و چه اباطیلی به نام تحلیل و خبر به خورد ملت بیچاره دادند. از همش بدتر آن بود که تمام اباطیلشان به نام تحلیل جبهه انقلاب و حزبالهیها تمام میشد!
لطفا از #انسداد_کانال_تحلیلگران_نادان حمایت کنید تا بیشتر از این آبروی جبهه انقلاب را نبردند.
ذهنتان داشته باشید. متهم نکنید افراد را.
رهبر معظم انقلاب ۱۴۰۳/۱۲/۲۲
کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
بیانات مهم و ارزشمند دیروز رهبر فرزانه انقلاب اسلامی
مذاکره با این دولت آمریکا رفع تحریم نخواهد کرد....گره تحریمها را کورتر خواهد کرد، فشار را افزایش خواهد داد.
توقعات جدیدی را مطرح میکنند، مطالبات زیادهخواهانهی جدیدی را مطرح میکنند، مشکل بیش از آنچه که امروز هست خواهد بود.مذاکره بنابراین هیچ مشکلی را حل نمیکند، هیچ گرهای را باز نمیکند.
تحریم بیاثر نیست اما اینجور نیست که اگر وضع اقتصادی ما بد است، منشأش صرفاً تحریم باشد؛ نه...اکثر مشکلات، ناشی از بیتوجهیهای ماست، یک بخشی هم البته مربوط به تحریم است.
تحریمها هم بهتدریج بیاثر میشود. این هم جزو مسلمات است.
در مورد سلاح هستهای که گفته میشود «نمیگذاریم ایران به سلاح هستهای دست پیدا کند»، ما اگر میخواستیم سلاح هستهای درست کنیم، آمریکا نمیتوانست جلوی ما را بگیرد.
معتقدم اگر چنانچه یک حرکت غلطی از طرف آمریکاییها و عواملشان سر بزند، آن که بیشتر ضرر میکند آنها هستند. البته جنگ چیز خوبی نیست، ما دنبال جنگ نیستیم؛ اما اگر چنانچه کسی اقدام کرد، برخورد ما یک برخورد قاطع و حتمی است.
از دست دادن شخصیتهای برجسته به هیچوجه به معنای عقبگرد، عقبرفت، یا ضعیف شدن نیست. اگر چنانچه دو عامل وجود داشته باشد که یکی عبارت است از آرمان، دومی تلاش. آرمان و تلاش. اگر این دو عامل در یک ملتی وجود داشته باشد، شخصیتها بودن و نبودنشان خسارت است، منتها به حرکت کلی ضربهای نمیزند.
ایران اسلامی به نظرم تنها کشوری است که به طور قاطع این را رد کرده. ما به طور قاطع گفتیم که ما منافع دیگران را بر منافع خودمان به هیچ وجه ترجیح نمیدهیم.
(بسیار مهم)
بعضی از ایرادها و انتقادهای دانشجویان به مسئولان بر اثر بیاطلاعی است. چرا؟ مثلاً فرض کنید وعدهی صادق در فلان وقت انجام نگرفت و فلان وقت انجام گرفت. اگر در فلان وقت انجام میگرفت، فلان حادثه اتفاق نمیافتاد. خب، درست نیست این؛ این درست نیست. آن کسانی که متصدی این کارها هستند به انقلاب دلبستگیشان، وابستگیشان، عشقشان و آمادگیشان کمتر از من و شما نیست، نمیشود متهم کرد. محاسبه دارند، حساب دارند و با محاسبه کار میکنند. آنچه که انجام میدهند، اگر شما هم جای آنها بودید، همین کار را انجام میدادید. این احتمال را همیشه در
دهانش مانده بود تا با چایی پایین کند، پرسید: «ینی چی؟ پس چی یادتون میدن؟ از روضه واجبترم مگه هست؟»
محمد اصلاً حواسش نبود که دارد با پدرش حرف میزند. توجه کنید لطفاً به این کلمه؛ «پدر!» محمد دوباره خنده کرد و گفت: «آره که از روضه واجبتر داریم. ما این همه درس و بحث میخونیم و خودمون و میکُشیم و شرق و غرب میخونیم و پدر کتاب و جزوه رو درمیاریم که مجتهد بشیم.»
پدر که واقعاً متوجه نمیشد و در قاموسش نمیگنجید که کسی سالها در حوزه باشد اما درس روضه را نخواند، خیلی ساده دلانه پرسید: «خب اگه کسی مجتهد بشه اما نتونه روضه بخونه و بلد نباشه، چه فایده داره؟»
ای خاک بر سر محمد که آن لحظه حواسش سر مزارش بود و نمیفهمید که دارد به دل پدر پیرِ امام حسینیاش زلزله میافتد. قهقهه زد و دهانش را باز کرد و گفت: «آدمای باسواد که روضهخون نمیشن. چی داری میگی بابای ساده من! ما این همه کار واجب داریم. این همه درس و بحث و اصول و فروع و فقه و اصول و کلام و غرب و شرق داریم. همه آدم حسابیها به اونا مشغولن. این وسط، یه مشت درس نخون و بچه هیئتی میشن مداح و روضه خون. و الا اصل خبرها اونجاست.»
وای از این همه حماقت محمد. و وای بدتر از شلیکی که محمد به دل نازک پدرش کرد و وقتی اوستا رسول، چایی نصفه را زمین گذاشت و با هزار دل امید به محمد گفت «میخواستم بگم امسال به میرزامحمود میگم که یه دهه محرم واسه مسجد خودمون برات منبر بذاره و نیم ساعت روضه بخونی» محمد جوابش داد: «نه بابا. این کارو نکن. من حوصله جلسه روضه پیرمردی ندارم. من این همه بدبختی نکشیدم و این همه درس و مطالعه و هرمنوتیک و تاریخ فلسفه غرب و جزوات عقل و دین و معرفشناسی و تجربه دینی و کلام جدید و این چیزا نخوندم که تهش بخوام روضهخون بشم. اونم واسه کی؟ واسه هفت هشت ده تا پیرمرد که نصفش سمعک داره و از نصف بقیهاش کیسه ادرار آویزونه. روضه خوندن و این چیزا رو برو بده به یکی دیگه.»
صدای شکستن با صدای خُرد شدن متفاوت است. وقتی دلی میشکند، احتمالاً سر و صدا دارد و داد و فریاد. اما وقتی دل و احساس و امید و آمال کسی مثل اوستا رسول خُرد شد، صدایش را فقط خودش شنید و ... البته امام حسین علیه السلام.
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
روز رفتن به جهرم فرا رسید. ابتدا به کتابخانه رفت و دو ساعت آنجا نفس کشید و چند تا کتابی که با آنها دوست بود و از دوری آنها دلش میگرفت را برداشت و مطالعه کرد و سپس وقتی کسی حواسش نبود، آنها را بوسید و در قفسه گذاشت.
بعدش برای خداحافظی به اتاق متولی حوزه رفت اما چون شلوغ بود و از طرف سپاه به دیدار ایشان آمده بودند، فرصت نشد از ایشان خداحافظی کند. وسایلش را که فقط یک کیف دستی پر از کتاب بود، جمع کرد و به ترمینال رفت.
ماشین مستقیم به طرف جهرم نداشتند. باید ابتدا به شیراز و سپس از آنجا به جهرم میرفت. دو نوع اتوبوس بود. یکی پکیده و ارزان. و دیگری ولوو و سرحال که میگفتند دو ساعت و نیم زودتر از آن اتوبوس پکیده به شیراز میرسید. خب طبیعتاً به خاطر ارزان بودن کرایه آن اتوبوس پکیده، محمد سوار آن شد و حرکت کرد.
بالاخره کنسرو محمد (نه خودش. بلکه کنسروش. از بس مسیر جهرم تا آنجا طولانی بود) پس از حدوداً بیست ساعت به جهرم رسید. به زادگاهش. به دستبوسی پدر و مادرش رفت. به پای مادرش افتاد و پای او را جلوی همه بوسید. وقتی اوستا رسول به خانه آمد و چشمش به محمد خورد، وسط قیافه خسته و پیرمردی و باصفایش، یک خنده قشنگ نشست و زیر لب گفت: «بهبه! حاج آقا اومده خونه.»
این را گفت و وقتی دوچرخهاش را کنار دیوار گذاشت، محمد به طرفش رفت و خم شد و قبل از آغوش، دست پر پینه پدرش را بوسه باران کرد. اوستا رسول همیشه برای محمد و بقیه بچههایش بوی عطر پدرانه خاص خودش را داشت. به خاطر همین، وقتی محمد به آغوش پدرش رفت، چشمانش را بست و یک نفس پدر در ریههایش جا داد و کیف کرد.
روزهایی که میشد خیلی عادی و خوش و خرم ختم به خیر شود، حادثه و یا بهتر است بگویم بگو مگویی بین محمد و پدر بیسواد اما باصفایش رخ داد که دل و قلب و جان اوستا رسول...
پدر همین طور که چایی بعد از شام میخورد، از پسرش پرسید: «محمد الان پایه چندمی؟»
محمد جواب داد: «در اصل پایه چهارمم ولی پایه پنجمم امسال تموم میشه. چطور؟»
اوستا رسول خیلی صاف و ساده پرسید: «ینی چی پایه چهار و پنج؟ ینی مثلاً امسال تا روضه امام چهارم و روضه امام پنجم یاد میگیرین؟» فکر میکرد طلبهها که هر سال، روضه و ذکر مصیبت یکی از امامان را یاد میگیرند و سپس به پایه بعد میروند.
محمد خندهای کرد و گفت: «نه. ما اصلاً روضه یادمون نمیدن.»
بابا خیلی تعجب کرد و همین طور که خرما در
به صالح چشم دوخت و لبخندی زد و رفت.
وقتی محمد روبروی استاد نشست، اواسط بحثشان بود که استاد پرسید: «برای متون مقدس چیکار کردی؟»
محمد جواب داد: «والا کسی پیدا نکردم. نمیدونم. دنبالشم.»
-این که تصمیم گرفتی عهدین(تورات و انجیل) رو با یکی بخونی که خودش درگیر عهدین هست و بهش اعتقاد داره خیلی خوبه اما خیلی باید مراقب باشی. من این روش رو تایید میکنم چون جنبهات بالاست. اما توصیه نمیکنم چون خیلی خطر و حرف و حدیث داره.
-استاد! چارهای ندارم. مجبورم. و الا به دلم نمیشینه. میخوام دلم به قرآن قرصتر بشه و یکبار تو زندگیم همه اسناد گرانبهای ادیان رو خونده باشم و خودم بهش برسم که قرآن، حرف اول و آخر میزنه.
-میفهمم. به هر حال دقت کن. وقتی کسی شهریه کسی رو نمیگیره تا تهش براش حرف و حدیث درست نشه، خیلی باید دقت کنه که در رابطه با کسی که خودش یهودی یا مسیحی هست، واسش شر درست نشه.
تا استاد این حرف را زد، شَست محمد خبردار شد که استاد تولّایی از جریان پیشنهاد پدر مهدی و شهریه منتظری کاملاً خبر دارد. و هیچ بعید نبود که خود استاد، شهریه منتظری میگرفت و با مهدی و پدرش در ارتباط است و محمد خبر نداشته!
محمد برای لحظاتی سکوت کرد و به استاد چشم دوخت. استاد گفت: «من دوستت دارم. بخاطر خودت گفتم. ولی اگه دنبال استاد برای آموزش عهدین (تورات و انجیل) و تَلمود هستی، شاید پدر مهدی بتونه کمکت کنه. اون ارتباطات خیلی خوبی داره. خیلیها رو میشناسه.»
باز خوب شد که محمد از ارتباط و حلقه اتصالی بین تولّایی و مهدی و پدرش خبردار شد. اصلاً شاید آمار روحیه و سر پرشور و حرارت محمد به خودِ استاد تولّایی هم مهدی داده باشد. به هر حال محمد متوجه شد که مهدی همه کاره است و کلاً برای او برنامه دارد. به خاطر همین، یک روز قبل از تعطیلات زمستانی، به حجره مهدی رفت و از او درخواست کرد که از پدرش بپرسد که آیا استاد خوب و بیخطر و بیحاشیه عهدین و تلمود سراغ دارد یا خیر؟ مهدی هم قول داد که از پدرش بپرسد و وقتی از تعطیلات برگشتند، دست محمد را در دست کسی که میخواهد بگذارد.
بگذریم.
ادامه ...
@Mohamadrezahadadpour
هنوز صحبتهای مدیر حوزه تمام نشده بود که همه طلبهها با خوشحالی صلوات فرستادند. الا محمد. محمد اصلاً از تعطیل شدن کلاسها خوشش نمیآمد. چون هم کرایه اتوبوبس رفت و برگشت به جهرم زیاد میشد. و هم دلش نمیخواست شبها نتواند به منزل استاد تولّایی و منزل استاد فهیم زاده برود. کلی برنامهریزی کرده بود و قرار بود وقتی کتاب درآمدی بر هرمنوتیک تمام شد، تخصصی با استاد تولّایی تاریخ فلسفه کار کند. کلی دلش را صابون زده بود که اگر یه کمی سرعتشان را با استاد فهیم زاده بیشتر کنند، میتوانند تفسیر سوره مریم را تمام کنند. اما با تعطیلی خارج از برنامه او همه آنچه رشته بود، پنبه میشد و یک وقفه یک هفتهای به وجود میآمد.
هر چه بالا و پایین زد و واسطه و پیغام و پسغام به مدیر حوزه فرستاد، اجازه ندادند کسی بماند. باید همه میرفتند. هر سال برنامه همین بود. حتی محمد از این که خیلی از طلبهها در غذاخوری با هم حرف میزدند و معلوم بود که بابت تعطیلی خوشحالند، حرص میخورد. آن شب غذای سلف، شامی بود. دو قرص شامی که سهمش بود را لای نان بزرگ پیچید و با خودش برداشت و به خارج از سلف رفت تا یک گوشه پیدا کند و غذایش را بخورد و سر ساعت به منزل استاد تولّایی برود.
رفت به طرف زمین نسبتاً تاریکِ پشت مسجد که به شالیزار بزرگ منتهی میشد. همین طور که داشت ساندویچش را میخورد و صدای جیرجیر جیرجیرکها را میشنید، متوجه شد که یک نفر از دور، شاید مثلاً با 100 متر فاصله، در حال تمرین ورزشهای رزمی است. خیلی اراده و انگیزه میخواست که کسی شام نخورد و بلافاصله پس از ساعت مطالعه، با لباس و شلوار ورزشی، نفسنفسزنان در حال دویدن و مشت کوبیدن در هوا و تمرینات رزمی باشد. هر که بود، دوست نداشت جلوی چشم بقیه باشد و اینقدر سنگین تمرین میکرد که اصلاً متوجه حضور محمد در دل تاریکی نشد.
محمد وقتی خوب دقت کرد و به حرکات و فرم صورتش چشم دوخت او را شناخت. دید صالح است که در دل تاریکیها تمرینات سختی را به خودش تحمیل کرده و به جای باشگاه و تمرین با تیم بهرام و بقیه، تصمیم گرفته آمادگی خودش را به حد اعلی برساند.
محمد هیچ نگفت. فقط ساندویچش را خورد و از حرکات رزمیِ تند و جذاب صالح لذت برد. میخواست بیشتر شاهد مشتهای سنگین صالح به در و درخت و زمین و هوا باشد که به خودش آمد و دید وقت رفتن به خانه استاد است. دوباره ثانیهای
ممنون.
-من مجبورت نمیکنم. خود دانی. اما بدون که کسی از این لطف و محبتا در حق کسی نمیکنه. من منتظرت میمونم. چون دوستت دارم. چون با بقیه فرق میکنی.
-ممنونم. از پدرتون هم تشکر کنید.
-اگه کاری داشتی، به خودم بگو! ما آشنا زیاد داریم. هم اینجا. هم تهران. هم قم. کلاً هر کاری داشتی، به خودم بگو!
-محبت داری. ممنون. یاعلی.
این را گفت و مهدی را رها کرد و به حوزه برگشت. او در حال و هوای خودش بود و خبر نداشت که بهرام در گوشهای، کنار مغازه کوچکی که در ضلع جنوبی حوزه بود او و مهدی را از دور میپایید. و جالبتر آن که صالح، از پنجره اتاق یکی از دوستانش که برای مباحثه به آنجا رفته بود، چشمش از دور به بهرام خورد و وقتی امتداد نگاه بهرام را گرفت، متوجه شد که در حال چوب زدن زاغ سیاه محمد و مهدی است. صالح دوباره چشم به بهرام دوخت. از آن چشم دوختنها که مملو از کینه است.
شب، ساعت مطالعه شد. همه مشغول مطالعه بودند. محمد آن شب، متوجه شد که به برکت دستگاه سیدیرام و گوش دادن به دروس اساتید بزرگ، چیزی نمانده که محدوده امتحان را تمام کند و حتی اگر به همین منوال پیش برود، ممکن است بتواند تا قبل از عید نوروز، کل کتاب، و یا لااقل 90 درصد کتابها را تمام کند و فرصت داشته باشد که دوباره برگردد و همه آنان را خط به خط دقیقتر مطالعه کند.
مدیر حوزه وقتی ساعت مطالعه تمام شد، از همه طلب صلوات کرد. وقتی همه صلوات فرستادند، شروع به صحبت کرد.
[بسم الله الرحمن الرحیم. خسته نباشید. انشاءالله همیشه در تحصیل علم و معنویت موفقت باشید. خیلی کوتاه، نکتهای را عرض کنم و بعدش به شام برسید. از پس فردا به مدت چهار روز حوزه تعطیل هست و چون به پنجشنبه و جمعه میخوریم، جمعاً میشه شش روز. لطفاً در این شش روز کسی در حوزه نماند. سالی دو بار، یک بار در زمستان و یک بار هم در تابستان، کل حوزه را سم زدایی میکنیم.]
ادامه ...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی #مممحمد۳
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوازدهم
[من تلاش کردهام که نه به انسانها بخندم، نه بر آنان بگریم، و نه از ایشان بیزار شوم، بلکه آنها را بفهمم. باروخ اسپینوزا]
محمد تا دو سه روز دمغ بود. ادا و اصولها و سمپاشی بهرام و نوچههایش علیه محمد، بهاندازه پیشنهادی که بابای مهدی و رضا مطرح کرده بود، به محمد فشار نیاورده بود. اصلاً فکرش را نمیکرد که روزی پیشنهاد شهریه از طرف یکی از اعضای دفتر کسی به او بشود که دربارهاش علامت سؤالهای متعدد و وحشتناکی بود. از لانهکردن منافقین در بیتش تا نامه جگرسوزی که امام راحل (رحمتالله علیه) به او نوشته بود و از قائممقامی عزلش نموده بود.
تا جایی که پس فردای آن شب، وقتی در جاده عشق قدم میزدند، مهدی دوباره به او گفت: «چرا پس کپی صفحه اول شناسنامهات را نمیدی که بدم به بابام و کارای وصلشدن شهریهات انجام بشه؟!» محمد با دلخوری جوابش داد: «دست شما درد نکنه آقا مهدی! اصلاً انتظارشو نداشتم!»
-چرا؟ چیه مگه؟ خوبه که. پوله. شهریه است. اشکالش کجاست؟
-ناسلامتی با همین پولا آدمو مدیون خودشون میکنن!
-همهمون مدیون امامزمانیم. غیر از اینه؟ اینم شهریه است. مثل بقیه مراجع. از خمس مردم جمع شده و بنا به اختیاری که مرجع تقلید داره...
-این حرفا رو به من نزن آقا مهدی! من اصلاً حوصله دردسر ندارم. حوصله ندارم که یه روزی بنا باشه جلوی یه جریان بایستم؛ اما یهو یادم بیاد که یه روزی شهریهاش میگرفتم و مدیونش هستم.
-چه ربطی داره داداش؟ از تو این حرفا بعیده! پس چرا شهریه بقیه مراجع رو میگیری؟ اگه قرار باشه فردا روزی شاید یکی منحرف بشه و نتونی جلوش حرف بزنی، خب واسه هر کسی ممکنه پیش بیاد. پس بگیم شهریه هیچ کسی رو نمیگرم تا بتونم زبونم دراز باشه و حرف بزنم؟
-خودت خوب میدونی چی دارم میگم. ولش کن. ممنون. از بابا تشکر کنین. من شهریه منتظری رو نمیخوام.
-ببین داداش! اگه از دردسر و این چیزا میترسی و فکر میکنی وارد بلک لیست وزارت اطلاعات میشی و این چیزا، خیالت راحت باشه. اصلاً تو نمیخواد کپی صفحه اول شناسنامه بدی. فقط یه شماره حساب بده. من به اسم خودم میگیرم و واریز میکنم حسابت. حله داداش؟
-من که مشکلم کپی صفحه اول و دوم شناسنامه نیست. ولش کن. شاید من نتونستم منظورمو خوب برسونم. به هر حال
آیت الله العظمی جوادی آملی
«...در یکی از سفرها، آن وقت عملیات نبود.اين عزيزان جهرمی، سميناری در جبهه به نام سمينار تهذيب داشتند که در همان ايام بعثت وجود مبارك رسول خدا(صلّی الله عليه و آله و سلّم) در ماه رجب بود که با مرحوم آيت الله فاضل با هم به آنجا رفتيم، در همان شنها می خوابيديم و در برنامههای آنها هم يك سخنرانی به مناسبت ايام بعثت به نام همايش تهذيب داشتند؛ پيرمردی بود كه راتِب اينها از نظر بيدار كردن و اذان گفتن بود که اينها را سحر بيدار می كرد؛ اينها نماز شب می خواندند، نافله صبح می خواندند، نماز صبح را به جماعت می خواندند، زيارت عاشورا را بعد از نماز می خواندند و بعد هم روی همان شنها می خوابيدند. ما همان حالی كه در مشعر و عرفات داشتيم، همان حال را در شنزارها داشتيم. اينها كسانی بودند كه به بركت #امام به اين بارگاه راه يافتند»
به جبران نیست. همین که درس بخونی و دعاگو باشی، برای ما کافیه. ضمناً به بچه هام گفتم که هر کاری که آقای جهرمی داشت، فقط به خودم بگین. تا جایی که دستمون برسه، خدمتگزار طلبههای خوش فکر و آیندهدار هستیم.
-خیلی ممنونم. غافلگیر شدم. خیلی خوشحال شدم. فقط ببخشید یه سوال!
-جانم. بفرمایید!
-منظورتون از حاج آقا کدوم یک از مراجع معظم تقلید هستند؟ همین که گفتید میخوان زحمت بکشن و به من شهریه بدن؟
آن لحظه پدر مهدی و رضا از کسی پرده برداری کرد و اسم کسی را بُرد که با شنفتن اسمش انگار یک بشکه آب یخ روی سر محمد خالی کرده بودند.
پدر مهدی و رضا گفت: شهریه حضرت آیت الله منتظری!
محمد که انگار از طبقه پنجاهم یک آسمان خراش به پایین پرتاب شده بود، با شنیدن اسم منتظری دهانش قفل شد و بقیه حرفهای پدر مهدی و رضا را نشنید. اینقدر تو ذوقش خورده بود که دلش میخواست هر چه زودتر تماس تلفنی تمام بشود.
وقتی خداحافظی کرد و از حجره آنها با ناراحتی بیرون رفت، نیم ساعت وسط سرما قدم زد و فکر کرد. قدم زد و فکر کرد. قدم زد و فکر کرد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
به نتیجه نرسید و وقتی استاد تولّایی به او گفت که دایره ایمان و عقلانیت محض جدا هستند و اگر کسی بخواهد محض فکر کند، نمیتواند مومن باشد و اگر هم کسی بخواهد ایمان قوی داشته باشد، نمیتواند به همه چیز فکر کند و درباره همه چیز سوال بپرسد، لذا هر کدام، دایره همدیگر را تنگتر میکنند، گیجتر شد و قرار شد که بیشتر مطالعه کند. چرا که محمد متوجه شد که اگر دایره عقل و ایمان را درست فهم کند، به سوالاتش درباره ارتداد و حکم مرتد و دیگر سوالاتش از این دست، تا حد قابل توجهی مرتفع میشود.
بالاخره ساعت 10 و نیم شب شد و محمد خوشحال و شادان به حجره مهدی و رضا رفت. چقدر او را تحویل گرفتند و با او با مهربانی و گرمی برخورد کردند. ابتدا قهوه خوردند و حرفهای روزمره زدند. سپس سوهان و میوه جلوی محمد گذاشتند و همه با هم نیم ساعت گفتند و خندیدند. سپس مهدی یک گوشی همراه که آن روزها مدل سونیاریکسون آن را همه کس نداشت و حداقل دو سه سال طول کشید که همهگیر شد، از زیر یکی از پتوهایی که در کمد بود درآورد و با پدرش تماس گرفت. چرا گوشی را مخفی کرده بود؟ چون داشتن و استفاده کردن از گوشی همراه در آنجا ممنوع بلکه جرم بود.
محمد هیجان داشت. فکر میکرد که الان یکی از مراجع تقلید گوشی را برمیدارد و با محمد گفتگو میکند و او را به حلقه اصلی دروس خارجش دعوت میکند. همینقدر خوشخیال و شادان!
-الو. سلام!
-سلام علیکم. احوال شما آقای جهرمی؟
-ممنون. خدا را شکر.
-خوبید؟ اونجا خوش میگذره؟
-خوبه خدا را شکر. ببخشید من گفتم که دیر وقته و با شما تماس نگیرن.
-نه آقا. این چه حرفیه؟ من تعریف شما را از پسرام خیلی شنیدم. چقدر حال و هوای شما منو به یاد حال و هوای علما و اندایشمندان و روشنفکران میندازه. خدا حفظت کنه.
-محبت دارین. شرمندم میکنید.
-دشمنت شرمنده. خب زیاد مزاحمت نباشم. من وقتی تعریف شما را شنیدم و با اعضا و مسئولین دفتر حاج آقا مطرح کردم، پیشنهاد دادن که از شما حمایت کنیم بلکه ما هم در ثواب کارای علمی و تحقیقاتی شما شریک بشیم.
-خواهش میکنم. کوچیک شمام.
-بزرگواری. خلاصه تصمیم گرفتن که شهریه حاج آقا را از این ماه برای شما وصل کنند. شهریه خوبیه. از شهریه بقیه مراجع بیشتره. اینجوری خیال شما هم یه کم راحتتر میشه و میتونید با خاطرجمعی بیشتری درس بخونید.
-دست شما درد نکنه. نمیدونم چطوری باید لطف شما رو جبران کنم.
-اصلاً نیاز
اینطوری. شاید پدرتون بخوان استراحت کنن.
-خودش گفته. پس داداش ما ساعت 10 و نیم یه قهوه میذاریم و سوهان قم و منتظرتیم تا بیایی.
-تو رو خدا تو زحمت نیفتید. اینجوری هم هول میشم و هم بیشتر شرمنده میشم.
-نه بابا. منتظرتم. به کارِت برس!
محمد از وقتی با مهدی خدافظی کرد، یک هیجان غیرقابل وصف گرفت. دل تو دلش نبود که میخواستند از طرف دفتر یکی از مراجع تقلید برایش تماس بگیرند. با خودش میگفت «خب خدا را شکر مثل این که خدا داره صدامو میشنوه. بالاخره بعد از ماهها استرس و حرف و حدیث و مکافات، یه پدربیامرز پیدا شد که قدرمو بدونه. خدا رو شکر.»
حتی اینقدر در فکر و خیال غرق بود که اصلاً ندانست چگونه نماز مغرب و عشا خواند؟ اصلاً متوجه نشد که آن دو ساعت چگونه گذشت؟ از یک طرف غرق در مطالعه جلد اول و دوم کتاب تاریخ فلسفه فردریک چارلز کاپلستون بود و از طرف دیگر، دل تو دلش نبود که بفهمد که کدام مرجع تقلید و چگونه میخواهند او را مورد تفقد قرار بدهند؟
گفتم تاریخ فلسفه فردریک چارلز کاپلستون. محمد زورش نمیرسید که آن کتاب 9 جلدی را بخرد. علاوه بر آن، حدوداً سه سال طول کشید که از جلد اول تا جلد نهمش با ترجمه نسبتاً خوب به بازار عرضه شود. استاد تولّایی اولین خریدار جلد به جلد آن بود. به خاطر همین، هر کدام را که محمد میخواست، به او امانت میداد. جالب است که بدانید جلد اول این مجموعه (یونان و روم)، جلد دوم (تاریخ فلسفه قرون وسطی- آگوستینوس تا اسکوتوس)، جلد سوم (تاریخ فلسفه قرون وسطی - اکام تا سوآرز)، جلد چهارم (از دکارت تا لایب نیتس)، جلد پنجم (فیلسوفان انگلیسی از هابز تا هیوم)، جلد ششم (از ولف تا کانت)، جلد هفتم (از فیشه تا نیچه)، جلد هشتم (از بنتام تا راسل) و جلد نهم (از من دوبیران تا سارتر) منتشر شدهاند.
جلسه مطالعه تمام شد اما محمد شام نخورد تا بالاخره مطالعهاش به نتیجه برسد و متوجه بشود که آیا آگوستین فقط قدیس بود یا یک فیلسوف قدیس؟ و آیا اصلاً کسی میتواند هم فلسفه بخواند و هم قدیس باشد؟ مگر فلسفه همه چیز را با پای چوبینِ استدلالی نمیبیند، پس چطور میتواند فکر استدلالی با ایمان جمع شود و از او معجونی به نام قدیسِ فیلسوف بسازد؟
ادامه ...
@Mohamadrezahadadpour
-نه پسرم. خیر پیش. فقط یادت نرهها. خیر ببینی.
وقتی از خانه استاد بیرون آمد، هنوز سرش از بحث ازدواج دو تا نوجوان گیج بود که چشمش به صحنهای افتاد که قفل کرد. دید پسر استاد همین طور که میخواسته به خانه برگردد، چشمش به یک غاز زبان بسته خورده و زده دنبالش و غاز بیچاره ناله و فریادکنان، از دست آن عالمزاده بزرگوار فحش میدهد و فرار میکند.
پسرک تا چشمش به محمد خورد، جا خورد و یهو ایستاد و به خاطر این که بیشتر آبرویش نرود، سلام کرد و جوری صاف و مودب به طرف خانه رفت که انگار نه انگار اتفاقی افتاده و نه غازی دعاگویش بوده!
محمد سرش را تکان داد و رفت. وقتی به حوزه رسید، تقریباً اذان مغرب بود. باید میرفت وضو میگرفت و آماده نماز و سپس مطالعه همگانی میشد که دید یک نفر از پشت سر او را صدا میکند. وقتی برگشت، دید مهدی است. همان پسری که پایه بالاتر بود و برادری به نام رضا داشت و تیپ و ظاهرش از بقیه طلبهها امروزیتر و مرتبتر بود.
-سلام. چطوری؟
-سلام آقا مهدی. ارادت.
-چطوری؟ چه خبر؟
-سلامتی. خدا را شکر.
-شنیدم ماشالله حسابی سر و صدا کردی.
-کجا؟!
-سر کلاس. پیش اساتید. کلاً همه جا. ماشالله. من از طلبههای مثل تو خوشم میاد.
-محبت دارین. داداشتون چطورن؟
-خوبه. مشغوله. راستی یه چیزی میخواستم بهت بگم. امشب کی میتونی ی سر بیایی حجره ما؟
-کار خاصی دارین؟
-من نه. پدرم میخواست باهات حرف بزنه. تعریف شما را خیلی کردم. مشتاق شدن که با شما حرف بزنن.
-بزرگوارن. درباره چی؟ استرس گرفتم.
-نه بابا. استرس کدومه؟ بابام جزو دفتر یکی از مراجع هستند که یکی از کاراشون، شناسایی و حمایت از طلبههای باانگیزه و روشنفکر مثل خودته. من و رضا خیلی تعریفت کردیم. به خاطر همین، دوس داشت صداتو بشنوه. بنظرم دو دقیقه با هم آشنا بشین بد نیست. ضرر نمیکنی.
-خوشحال میشم. والا چی بگم؟ راستی گفتی کدوم مرجع تقلید؟
-حالا خودش بهت میگه. امشب برنامه هات ساعت چند تمومه؟
-والا دو ساعت که مطالعه است. بعدشم که شام میخوریم. بعدش هم دو ساعت کار دارم...
-میدونم کارت چیه. درس خصوصی منزل استاد تولّایی. درسته؟
-ماشالله آمار همه چیزمو داری.
-تو اینقدر خاص و نخبهای که آدم دلش میخواد پیگیرت باشه.
-محبت داری. آره. دو ساعت هم اونجا هستم. بعدش میام.
-اصلاً یه کاری میکنیم. قرار میذاریم ساعت 10 و نیم. که تو هم راحت به کارات برسی.
-جسارت میشه
برداشت و همین طور که چایی را آرام آرام میخورد و فکر میکرد گفت: «گفتن داشته کلاس رو بهم میریخته. هر چی هم درس ازش میپرسن، بلد نیست. هفته پیش هم با یکی از همکلاسیاش دعوا کرده و با کتابش محکم زده تو سر بچه مردم.»
محمد که نمیدانست چه بگوید، پرسید: «نمیدونم چی بگم؟ کاش میشد کمک کنم. کمکی از دست من برمیاد؟»
استاد استکانش را گذاشت زمین و گفت: «میشه در حقش برادری کنی و باهاش حرف بزنی؟»
محمد گفت: «حتماً. چرا که نه. چیا مدنظرتون هست که بهش بگم؟»
استاد گفت: «بهش بگو آخه چرا درست نمیشینی سر درس و بحثت؟ بگو چی کم داری که اینجوری اذیتم میکنی؟ بگو اگه پسر خوبی باشه و طلبگی کنه، حتی حاضرم خودم بهش شهریه جداگانه بدم. حاضرم همه زندگیمو فداش کنم. اون فقط پسر خوبی باشه و طلبگی کنه و آروم و قرار بگیره، بقیهاش با من. اینو دارم به تو میگم، حتی حاضرم دو سه سال دیگه دخترعموشو براش بگیرم.»
محمد که داشت شاخ در میآورد پرسید: «دوسش داره به سلامتی؟!»
و استاد جواب داد: «مطرح نشده. اما نباید بدش بیاد. دختر خوب و مودبیه. و از طرف دیگه؛ چون اخویم هم از علما هستند، ترجیح میدیم ازدواج بچه هامون هم فامیلی و علمایی باشه.»
محمد کلاً آن فاز را نمیگرفت. نمیفهمید آن بزرگوار در چه عالَم و حال و هوایی سیر میکند. این بار محمد از سر تاسف، آه کشید و سرش را تکان داد و همین طور که کتابش را برمیداشت گفت: «چشم. اگر موقعیتی پیش اومد، حتما با آقازاده صحبت میکنم. امری ندارین؟ زحمت کم کنم.»
ادامه ...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی #مممحمد۳
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_یازدهم
[آنکس که با هیولاها میجنگد، باید بپاید که خود در این میان هیولا نشود. و اگر دیرزمانی در مغاک بنگری، مغاک نیز در تو خواهد نگریست. فریدریش نیچه]
چند هفته گذشت. یک روز که محمد در منزل استاد فهیم زاده بود، وقتی درس تمام شد، استاد شروع به حرف زدن با محمد کرد. حرفهایی که معلوم بود از عمق جانش سرازیر است.
-تو از کی تصمیم گرفتی وارد حوزه بشی؟
-من تقریباً از دوم راهنمایی.
-پس چرا از همون موقع وارد حوزه نشدی؟
-نه خودم و نه خانوادم آمادگی نداشتیم.
-ینی امیدوار بودی دانشگاه قبول بشی؟
-دانشگاه قبول شدم. اما نرفتم.
-سوالم اینه؛ چرا زودتر وارد حوزه نشدی؟
-چون برای ما حوزه خیلی جای مهم و بالایی بوده و هست. به ما گفته بودن که حوزه، بچه بازی نیست. من اون موقع بچه بودم.
-درسته. ولی اگه زودتر اومده بودی، ینی مثلاً از سیکل وارد حوزه شده بودی، الان حداقل چهار سال از زندگیت جلوتر نبودی؟
-چرا. چهار سال جلوتر بودم.
-میدونی چرا میپرسم؟ چون ماشاءالله خیلی روحیه علمی بالایی داری. میگم اگه زودتر اومده بودی، الان مثلاً پایه نه و یا ده بودی و از عمرت بهتر استفاده کرده بودی.
-درسته اما پشیمون نیستم. چون حس میکنم خیلی خوب شد که دبیرستان رو دیدم. شاید اگه ندیده بودم، با خودم هزار تا فکر میکردم.
-والدین نگفتن از سیکل برو!
محمد با خنده جواب داد: «نه استاد. اونا اگه چارهای داشتن، با طلبه شدنم موافقت نمیکردند.»
-چرا؟ مگه پدر و مادرت حزب الهی نیستن؟
-چرا. بابام پنجاه ساله که چایی دم کن مجلس روضه امام حسین علیه السلام هست و مادرمم که دیگه نگم. ولی چون زندگی سخت طلبگی رو دیده بودند، دلشون نمیخواست که تنها پسرشون به سختی بیفته.
استاد نفس عمیقی کشید. مشخص بود که خیلی تو فکر است. چایی ریخت و جلوی محمد گذاشت. محمد خیلی آرام و خودمانی پرسید: «استاد جسارتاً میتونم بپرسم چی شده؟ چرا نگران به نظر میرسید؟»
استاد فهیم زاده دوباره آه کشید و وسط آهش گفت: «این پسره اعصابمو خرد کرده. من همیشه دلم میخواسته پسرم مثل تو باشه. ولی الان اینقدر شیطنت میکنه و درس نیمخونه و اذیت میکنه که مدیر حوزه، تذکر کتبی بهش داد.»
محمد با شنیدن تذکر کتبی کمی جا خورد و نگران شد. پرسید: «چرا؟ چیکار کرده مگه؟»
استاد استکانش را
طور که دو تا خرما برداشت و هستهاش را درآورد و میخواست در ارده بزند، دوباره لبخند زد و زیر لب گفت: هیچی. خیره انشاءالله.
میثم هم نشست پای کاسه خرما و ارده. صالح با همان بیحالی پرسید: کفشش پیدا شد؟
میثم تا اسم کفش محمد را شنید، خندهای کرد و گفت: آره. داشت به جاهای باریک میکشید.
صالح: چطور؟ نکنه دوباره بیانیه چسبونده!
میثم در حالی که خنده میکرد گفت: آره. دیوونه است. قلمش بد نیست. کلی خندیدیم. نوشته بود «باتشکر از همه علما اعلام، فضلای گرانقدر، اساتید معظم که از راههای دور و نزدیک در فقدان کفش ما تشریک مساعی کردند. به استحضار عموم علاقمندانم میرساند که کفشم پیدا شد و پیروزمندانه به مام وطن برگشت!»
تا این را گفت، هر دو زندند زیر خنده. هر چند وقتی صالح میخندید، به خاطر مشتهای بهرام ، کمی فکش درد میگرفت.
ادامه دارد...
#مممحمد۳
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
تا این را گفت، همه دور تا دور نشستند. بهرام به صالح اشاره کرد و گفت: صالح امشب نوبت تو هست. بیا وسط.
صالح خیلی آماده و عادی آمد وسط و منتظر حریف تمرینی بود که دید بهرام کسی را صدا نزد. صالح تعجب کرد. اما وقتی دید که بهرام گارد گرفته و به همه گفت «امشب همه فنونی که در سه ماه اخیر یاد گرفتید، یه دور با صالح تمرین میکنم تا یادتون بیاد» تعجبش تبدیل به ترس شد. چون وقتی بهرام گارد میگرفت، مثل ببر زخمی میشد که قابل پیش بینی نیست و هر غلطی ممکن است از او سر بزند.
صالح دید چارهای نیست. او هم گارد گرفت و با هم گلاویز شدند. چون بهرام هیکلی بود، با اعتماد به نفس، با ضربات مشت و لگد، چنان گارد صالح را باز کرد و به هم ریخت که صالح، از همان ابتدا در موضع ضعف افتاد و فقط تلاش میکرد که زنده بماند.
بگذریم که بهرام چه بر سر صالح آورد. فقط همین را بگویم که وقتی تایم ده دقیقه تمام شد، صالح مثل جنازه افتاده بود وسط و سر و صورت و کتف و دو تا ران پاهایش اینقدر درد میکرد که نای حرکت نداشت.
وقتی افتاده بود و ناله میکرد، بهرام بالای سرش نشست و آرام گفت: تا تو باشی و دیگه دلت واسه اون نسوزه و کفششو بلند نکنی تا نتونه بره بیرون. این بازیِ تو نیست جوجه. اینبار جای اون کتک خوردی. ولی اگه بازم بچهها تصمیم بگیرن که یه بلایی سر اون بیارن و تو بخوای دوباره فردین بازی دربیاری، لهت میکنم. حالیته یا نه؟
سپس پای صالح را گرفت و او را کشان کشان از وسط و روی تشک، به کنار انداخت.
صالح آن شب کتک خورد. کتک بسیار بدی هم خورد. جوری کتک خورد که حتی دو روز نتوانست در کلاس شرکت کند. افتاده بود در حجره و کل روز را خوابیده بود. ولی وقتی چشمانش را باز کرد و کم کم داشت بدنش از حالت کوفتگی در می آمد، صدایی دمِ در حجرهاش شنید.
وقتی نشست و داشت چشمانش را میمالاند، از میثم که هم حجرهاش بود پرسید: کی بود؟
میثم همین طور که ظرف خرما و ارده را جلوی صالح میگذاشت جواب داد: محمد بود. احوالپرسیت میکرد. نگران سلامتیت بود. این خرما و ارده هم داد و گفت مال جهرمه. گفت وقتی بیدار شد، با چایی بخوره تا جون بگیره.
صالح تا این را شنید، وسط چهره و چشمان خوابآلودش لبخندی زد و چشمانش را دوباره مالاند و به حال خودش سرش را تکان داد و زیر لب گفت: ای بابا! ای بابا!
میثم پرسید: از چی میخندی؟
صلاح نبود که صالح بنشیند و برای میثم تعریف کند. همین
یک نفر کفش بنده را اشتباها پوشیده. سایزش را نمیدانم اما کفش سیاه رنگ که لنگه سمت چپش یک علامت ضربدر کم رنگ دارد و پاشنه لنگه سمت راستش کمی سوراخ شده است. لطفاً هر چه سریعتر آن دُرّ گرانبها را به حجره شماره 15 در طبقه سوم برگردانید. پا در کفش دیگران کردن، عاقبت خوشی ندارد. مخصوصاً اگر آن بینوا، حتی یک دمپایی نداشته باشد که به جای کفش، با آن سر کند و اینگونه بی کفشی اش را فریاد نزند.»
ملت این کاغذ را میخواند و میخندید و از کنارش رد میشد. حتی همان متن، شده بود نقل خندههای بچههای حوزه. میگفتند و میخندیدند.
شنبه شد. طلبهها برگشتند و درس و بحثها دوباره شروع شد و صالح از بابت این که نقشه نوچههای بهرام عملی نشده، خیالش راحت شده بود.
شب، وقتی به باشگاه رفت، دید بهرام از اولش به او بد نگاه میکند. وقتی در رختکن بودند، بهرام همین طور که داشت لباسش را عوض میکرد، از صالح پرسید: تو نمیدونی چرا این پسره از حوزه بیرون نرفت؟
صالح که تلاش میکرد همه چیز را عادی جلوه بدهد جواب داد: مگه نقشه عملی نشد؟
بهرام نفس عمیقی کشید و گفت: لباستو بپوش بیا رو تُشک تا بهت بگم چرا عملی نشد؟!
صالح ابتدا متوجه نشد اما وقتی آماده شد و روی تشک رفت، دید همه بچههای بهرام به او بد نگاه میکنند. تا نیم ساعت اول که باید دور تا دور تشک میدویدند و گرم میکردند. اما وقتی گرم کردن تمام شد و باید دو به دو تمرین میکردند، بهرام گفت: امشب مبارزه تمرینی داریم. اما یه کم جدی.
ادامه ...
@Mohamadrezahadadpour
دستیارش ادامه داد: به دو گروه تقسیم میشیم. یه گروه همین جا میمونه و از همین جا محمد رو تعقیب میکنه. یه گروه هم اطراف میدون اصلی میمونه تا محمد از تاکسی پیاده بشه.
صالح که میخواست مثلاً حرفی زده باشد، پرسید: وسط شهر و شلوغی جمعیت که نمیشه بریزین رو سرش! مخابرات هم جای خلوتی نیست. چیکار میخواید بکنید؟
نفر اصلی جواب داد: چارهای نیست. باید در کمتر از یک دقیقه، شاید مثلاً حداکثر سی ثانیه، بریزیم رو سرش و همونجا وسط پیاده رو بزنمیش.
صالح یه کلمه از دهانش در رفت و پرسید: خطرناک نیست؟
که یهو همه با هم گفتند: نه. خطرناک نیست. به خودمون مربوطه!
چهارشنبه هم گذشت و شد پنجشنبه. آنها دو روز به طور بیست و چهار ساعته، محمد را زیر نظر داشتند. آن دو روز، دل صالح مثل سیر و سرکه میجوشید. مخصوصاً چهارشنبه شب. از دور محمد را رصد میکرد. دید از همه جا بی خبر، دوشب از مجید فرصت گرفته و مثل هر هفته، در کتابخانه میخواهد بماند و با کوله باری از دفتر و کاغذ و کتابهایش به کتابخانه رفت و در را بست.
اگر بگویم صالح تا صبح، اطراف کتابخانه پرسه زد و راه رفت و وسط سرما، این ور و آن ور میرفت و فکر میکرد و نگران حال محمد بود، اغراق نکردم.
تا دم دمای صبح. کله صبح پنجشنبه. چشمش از بی خوابی میسوخت. میدانست که اگر به حجره برود و خوابش ببرد، ممکن است محمد زودتر از حوزه برود بیرون و بخواهد به خانوادهاش زنگ بزند. لحظه آخر، فکری به ذهنش رسید. از خلوتی آنجا استفاده کرد و فوراً به طرف قفسه کفش رفت و تنها کفشی که کفش محمد بود را برداشت و زیر عبایش گرفت و فوراً از آنجا دور شد.
مثل برق به طبقه سوم رفت و داخل حجرهاش شد و در را بست و رفت پشت پنجره. یک ربع بعد، از پشت پنجره دید که محمد از کتابخانه خارج شد و همه جا را دنبال کفشش گشت. اما پیدا نکرد و همان طور بدون کفش، با پای برهنه به طرف حجرهاش رفت.
آن پنجشنبه و جمعه، اکثر بچههای حوزه به شهر و دهاتشان رفته بودند. خیال صالح راحت بود که کسی از بچههای نزدیک به محمد نیست که محمد کفش یا نعلین از او قرض بگیرد و برود خارج از حوزه.
از آن طرف، نوچههای بهرام هر چه منتظر شدند و تا شب معطل شدند، دیدند اصلاً محمد از حوزه بیرون نیامد و نقشه آنها اجرا نشد.
تا این که یکی از آنها دید که جمعه شب، محمد یک کاغذ به درب ورودی کتابخانه و خوابگاهشان چسبانده و نوشته «سلام خدمت طلاب گرامی.