https://gap.im/jebheh/23097
رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
قسمت ۷۶
الهام که دیگر تاب شنیدن این سخنان را نداشت و احساس میکرد با هر جملهای جان از بدنش میرود از جا برخاست و با گریهای آهسته و قطراتی اشکی که دیگر خشک شده بود و از چشمانش نمیریخت، برای ترک کردن سالن و آدمهایش به طرف اتاق رفت. شانههای حاج امیر، پدر الهام، خم شد و صورت سرخ شدهاش را میان دو دستش گرفت.
هر کس برای خودش نظری میداد.
تا اینکه علی دوباره به حرف آمد:
_از کجا معلوم ماجرای دفتر راست باشه؟! به راحتی میتونن خط آقا نیما رو تقلید کرده باشن؛ اون بیچاره هم که خورد و خمیر روی تخت بیمارستانه و نمیتونه از خودش دفاع کنه!
حسین دوباره تشر زد:
_تو باز سناریوی اینستاگرامی ساختی از خودت؟!
علی عینکش را روی صورتش صاف کرد:
_این یه فرضیهست! سناریو چیه؟
***
بعد از رفتن مهمانها خانه در سکوتی عمیق فرو رفته بود و حاج امیر در سکوتی عمیقتر، روی مبل نشسته بود و محاسنش را در میان انگشت شست و اشارهاش گرفته بود. معصومه خانم مقابل سجاده زیارت عاشورا میخواند و بلند زار میزد و هر از چندگاهی آب چشمش را با پر چادر میگرفت.
ناگهان حاج امیر سکوت خود را شکست:
_اون بچه هم بیراه نمیگفتها! از کجا معلوم اون نوشته کار نیما باشه؟!
ادامه دارد
نویسنده سفیرِ ستارهها
#جهاد_تبیین
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
@jebheh