https://gap.im/jebheh/23096
رمانِ اختصاصیِ #جنایت_خاموش
قسمت ۷۵
ناگهان آبتین از دستشویی بیرون آمد و همانجا کنار راهرو ایستاد و به مادرش خیره شد. بیتا از جا برخاست و بند کیفاش را به دست گرفت و رو به معصومه خانم گفت:
_من دیگه باید برم.
و بعد در میان سکوت معصومه و الهام به طرف کودکاش رفت، دست او را گرفت و از خانه خارج شد.
الهام خم شد و با دو دست سرش را گرفت و بلند گریست.
معصومه با صدایی ضعیف و گرفته گفت:
_گریه نکن مادر.
الهام با گریه فریاد زد:
_چه کار کنیم؟! اگه بلایی سر بچه آورده باشه چی؟!
معصومه در حالی که از جا بلند میشد و به طرف گوشی تلفن میرفت جواب داد:
_باباشه چه بلایی سرش مییاره؟
...
خانهی کوچک معصومه مملو از مهمان بود، کوچک و بزرگ و زن و مرد. بزرگترهای مجلس روی مبلها نشسته بودند و کوچکترها که جایی برایشان نمانده بود روی زمین و هر یک نظری میدادند:
_زندایی در حالی که گره روسری آبی خالخالیاش را صفت میکرد گفت:
_عکس بچه رو بذارید اینستا؛ حتماً پیدا میشه!
_خاندایی که کنار او نشسته بود برگشت نگاهش کرد و پنجه دستش را به طرف او گرفت بلند گفت:
-چی میگی زن؟! عکس بچه رو بذارن تو اون خراب شده که چی؟
زندایی صورتش را جمع کرد:
_خراب شده چیه؟ اونجا همه میبیننش دیگه!
دایی دستش را زیر چانهاش مشت کرد و نگاه چپی به او کرد:
-آره همه دیدنشون که اینطوری بدبخت شدن!
عمو عباس که مقابل دایی نشسته بود به حرف آمد:
-بسه دیگه صلوات بفرستید...
فریاد عمه بلند شد:
_اومدید تیکه بندازید یا به این بدبخت کمک کنید؟
علی پسر شانزده ساله عمو عباس که دو زانو پایین نشسته بود و ساکت صحبتها را گوش میداد عینکش را صاف کرد و گفت:
-ممکنه کار مافیاهای قاچاق اعضا باشه با همکاری زنباباش دزدیده باشنش.
حسین برادر بیست سالهاش تشرش زد:
-بچه بفهم چی داری میگی! از بس رفتی توی پیجهای حوادث توهم برت داشته! مجازی ملت رو دیوونه کرده!
دایی داغ دلش را خالی کرد:
-زندگی نذاشته برای مردم این اینستاگرام خراب شده...
ادامه دارد
نویسنده سفیرِ ستارهها
#جهاد_تبیین
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
@jebheh