Gap messenger
Download

•┈┈•❀•┈┈•
🔘انگور مسموم!

▪چگونگی شهادت #امام_رضا_علیه_السلام بر اساس روایت کتاب عيون أخبار الرضا عليه السلام

ابو صلت هروى، يار باوفاى امام هشتم می گوید :

🔸امام رضا(ع) به من فرمود: «اى ابو صلت! فردا من بر اين فاجر وارد مى شوم. پس اگر از آن جا سر برهنه خارج شدم با من سخن بگو و من پاسخت را خواهم داد؛ ولى اگر در بازگشت سرم را پوشيده بودم با من سخن مگو» .

... چون صبح شد لباس خود را بر تن كرد و در محراب عبادتش منتظر نشست همين طور انتظار مى كشيد كه ناگهان، غلام مأمون وارد شد و گفت: امير ، شما را احضار كرده است. امام(ع) كفش خود را پوشيد و رَداى خود را بر دوش افكند، برخاست و حركت كرد. من در پى او مى رفتم تا بر مأمون وارد شد. در پيش روىِ مأمون ، طبقى از انگور و طبق هايى از ميوه جات بود. در دست او خوشه انگورى بود كه مقدارى از آن را خورده بود و مقدارى از آن باقى بود. چون چشم او به امام(ع) افتاد، از جاى برخاست و با او معانقه كرد و پيشانى اش را بوسيد و ايشان را در كنار خود نشانيد و خوشه انگورى را كه در دست داشت، به ايشان داده و گفت: اى پسر پيامبر خدا! من انگورى از اين بهتر تاكنون نديده ام .

▫امام(ع) به او فرمود: «چه بسا انگورى نيكو و از بهشت است». مأمون گفت: شما از آن تناول كنيد. امام(ع) فرمود: «مرا از خوردن آن، معاف بدار» . گفت: بايد تناول كنى. براى چه نمى خورى؟ شايد خيال بدى در باره من كرده اى؟ سپس خوشه انگور را برداشت و چند دانه از آن را خورد و بعد نزد امام آورد . امام(ع) از او گرفت و سه دانه از آن را به دهان گذارد و خوشه را بر زمين نهاد و برخاست. مأمون پرسيد: به كجا ميروى؟ فرمود: «بدان جا كه تو مرا فرستادى» . آن گاه عبا به سر كشيده، خارج شد.

▪ابو صلت گويد: من با ايشان سخنى نگفتم تا داخل خانه شد. سپس فرمود: «درها را ببنديد و كسى را راه ندهيد». درها را بستند و ايشان در بستر خود خوابيد. من اندكى در صحن خانه با حالتى افسرده و اندوهگين ايستاده بودم كه در آن حال ، چشمم به جوانى نورس، خوش روى، مجعّدموى و شبيه ترين مردم به امام رضا(ع) افتاد كه داخل خانه شد. من پيش دويدم و سؤال كردم : قربان! درها كه بسته بود . شما از كجا وارد شدى؟
▫گفت: «آن كه مرا از مدينه در اين وقت بدين جا آورد ، همو مرا از درِ بسته وارد خانه نمود» .
پرسيدم : شما كه هستى؟ گفت:
▫«من حجّت خدا بر تو هستم ، اى ابو صلت. من محمّد بن على هستم» .
سپس به سوى پدرش رفت و وارد اتاق شد و به من فرمود با او داخل شوم. چون ديده پدرش امام رضا(ع) بر او افتاد ، يك مرتبه از جا جَست و او را در بغل گرفت و دست در گردن او كرد و پيشانى اش را بوسيد و او را با خود به داخل اتاق كشيد .
محمّد بن على ، به رو در افتاد و پدر را مى بوسيد و آهسته به او چيزى گفت كه من نفهميدم؛ امّا بر لبان امام رضا(ع) كفى ديدم كه از برف ، سفيدتر بود ... . لحظاتى بعد ، امام(ع) از دنيا رفت.

📚عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج ۲ ص ۲۴۲ ح ۱

🔸

17 October 2020 | 02:28