سورمه گفت: از این پس هر روز میآیم.
و هنگامی که میخواست برود، سری به اتاقک آیدین زد، کمی روی تخت نشست، یکی دو تا از کتابها را ورق زد، و بعد گفت: شما یوسف نجارید؟
آیدین گفت: خانم سورمه
سورمه گفت: سورملینا
آیدین گفت: خانم سورملینا، اجازه میدهید من شما را دوست داشته باشم؟
سورمه ایستاد. لبخند زد و زبانش را به آرامی به لب بالا کشید. گفت: اختیار دارید.
آنوقت آیدین او را بوسید. با تمام محبت. او را همچون سرزمینی از پیش تعیین شده از آن خود کرد و بر آن پا گذاشت.
#پاراگراف
#سمفونی_مردگان