Gap messenger
Download

❁پنجرہ فــ♡ـولاد❁:
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
خجالت نمی کشی ❗

چرا تو کانال آقا امام رضا علیه السلام نمیای❗

join🔜 ⬇⬇⬇⬇

🌸🍃 @khadem_haram

3 2 May 2017 | 09:48

داستان شب:

💧#ارث_پدر

💎جک هنوز مجرد بود ، با پدرش زندگی می کرد و همان کسب و کار خانوادگی را ادامه میداد .
او می دانست که وقتی پدر بیمارش بمیرد ، ثروت هنگفتی را به ارث خواهد برد .
به همین دلیل تصمیم گرفت ازدواج کند تا همسرش هم در این ارثیه سهیم شود .
یک روز عصر در جلسه سرمایه گذاری ، چشمش به زیباترین زنی که در عمرش دیده بود افتاد .
زیبایی طبیعی زن برایش حیرت آور بود . نزدیکش رفت و گفت :"شاید ظاهرم شبیه افراد معمولی باشد ولی تا چند سال دیگر پدرم خواهد مرد و 65 میلیون دلار به من خواهد رسید ."
زن که بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بود ، کارت ویزیت جک را گرفت ...

سه روز بعد ، آن زن ، مادر خوانده اش شده بود !!!
نتیجه اینکه برنامه ریزی مالی زن ها بهتر از مردها است ! 😊 
〰〰〰〰〰〰
🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال #داستان_شب دعوت کنید🙏
🆔 @dastane_Shab
🌹
♻
♻♻

1 30 April 2017 | 09:32

داستان شب:

💎شازده کوچولو به سیاره دوم رفت...
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگے میکرد.
بعد از ملاقاتے کوتاه ,
شازده کوچولو خواست
که سیاره را ترک کند.
اما فرمانروا که دلش میخواست
او را نگه دارد گفت:
نرو,
تورا وزیر دادگسترے میکنیم.
شازده کوچولو گفت:
اینجا کسےنیست
که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب,
خودت را محاکمه کن!
این سخت ترین کار دنیاست!
اینکه بتونے درباره خودت
قضاوت درستےداشته باشے
و عادلانه خودت رو محاکمه کنے...

〰〰〰〰〰〰
🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال #داستان_شب دعوت کنید🙏
🆔 @dastane_Shab
🌹
♻
♻♻

1 30 April 2017 | 09:31

داستان شب:

💎امشب يه آقايِ جا اُفتاده اي اومد داخلِ مطب، سلام كرد و نشست كنارِ دستم ، گفتم: بفرمائيد مشكلتون چيه؟

گفت: بيابان را سراسر مه گرفته است....
بي اختيار گفتم: چِراغِ قِريه پنهانست
گفت: موجي گَرم در خونِ بيابان است....
گُفتم: نيما... گفت: نخير شاملو...

نشوندِمش پُشتِ دستگاه و معاينه اش كردم....

يعني تا حالا هيشكي دنيا را از پُشتِ آبِ مرواريد يا كاتاراكت به اين قشنگي واسه ام توصيف نكرده بود...

خنديدم و پرسيدم: چندسالتونه؟
اونم خنديد و گفت:

به پايان رسيديم اما نكرديم آغاز...
بي اختيار گفتم: فروريخت پَرها نكرديم پرواز...
اونم گفت: ببخشاي اي روشنِ عشق بر ما ببخشاي..
گفتم: فريدون مشيري.. بلافاصله گفت : نخير شفيعي كدكني و هفتاد و شيش سالمه!

يعني تا حالا هيشكي گُذرِ عمر را اينقد قشنگ برام توصيف نكرده بود!

پاكِ معاينات را كه انجام دادم، دوباره نشستم پـشت ميزم و اونم كنارِ دستم ...
پرسيدم: حالا ميخواين عمل كنين يا نه؟

گفت:
آري آري زندگي زيباست...
دوباره كِرمَم گرفت و بي اختيار گفتم: زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست، گربيفروزيش رقصِ شعله هايش هر كران پيداست...

سَرِشو تكون داد و گفت: ورنه خاموش است و خاموشي گناهِ ماست...
گفتم: حميد مصدق... گفت: نخير سياوش كسرائي

يعني تا حالا هيشكي به اين قشنگي پوزه مو نزده بود...

از خاطرات دکتر زند
〰〰〰〰〰〰
🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال #داستان_شب دعوت کنید🙏
🆔 @dastane_Shab
🌹
♻
♻♻

30 April 2017 | 09:30

ن به زمین افتاد و وقتی غول به خانه رسید خواست سوزن را به تنور اندازد دید سوزن نیست از راهی که آمده بود برگشت تا اینکه جای پای آهوئی به چشمش خورد. غول دنبال آهو رفت تا رسید به یک کوه بلند که شکافی در آن بود. آهو توی شکاف خوابیده بود. بوی غول که به دماغش خورد از جا پرید یک دفعه پلنگی را جلو خود دید. فوری به شکل گنجشک در آمد و غول هم هدهد شد تا رسیدند به قصر حاکمی که چوپان زاده عاشق دخترش بود. چوپان زاده به شکل تاج زرین درآمد و رفت به سر حاکم نشست. غول هم یک پیرمرد شد و با رختهای خیلی کهنه آمد خدمت حاکم و گفت من آمده ام برای تاجت. حاکم دستش را به سرش گذاشت دید راست میگوید تاج را از سرش برداشت و خوب نگاهش کرد تاج به شکل انار درآمد پیرمرد هم به شکل خروس. خروس دانه های انار را جمع میکرد که یک دفعه انار به شکل یک روباه شد و سر خروس را به دهن گرفت و دو دستش را به سینه اش گذاشت و با یک حرکت سرش را از بدنش جدا کرد و باز همان چوپان زاده قبلی شد و حاکم هم دخترش را به او داد. 

قصه ما به سر رسید 
ماهی به دریا نرسید
〰〰〰〰〰〰
🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال #داستان_شب دعوت کنید🙏
🆔 @dastane_Shab
🌹
♻
♻♻

30 April 2017 | 09:29

داستان شب:

💎در زمان قدیم مرد گله داری بود که همیشه توی بیابان زندگی میکرد و با گاو و گوسفند سر و کار داشت. روزی از روزها پسرش گفت: بابا اجازه بده تا من به شهر بروم و آنجا را ببینم و بدانم آدمهای شهری چه جوری زندگی میکنند. 
پدر گفت: پسر جان همین زندگی ما خیلی بهتر از زندگی شهر است. اینجا راحت هستیم و زندگیمان هم از راه کشاورزی و چوپانی است. پسر اصرار کرد که حتماً باید به شهر بروم. پدرش گفت برو ولی زود برگرد. چوپان زاده روانۀ شهر شد. نزدیکی شهر به یک باغ رسید توی باغ یک دختری بود که مثل خورشید میدرخشید. چوپان زاده وقتی دختر را دید مدتی ایستاد و او را تماشا کرد. دختر هم چوپان زاده را دید. پسر بی اختیار وارد باغ شد و مقابل دختر به تنه یک درخت تکیه داد. 
دختر گفت تو کی هستی که بدون اجازه وارد باغ حاکم شدی؟ پسر از شنیدن نام حاکم ناراحت شد و ترس همۀ بدنش را لرزاند. رو کرد به دختر و گفت: من عاشق تو هستم. دختر داد و فریاد زد. کشیک هائی که توی باغ بودند پسر را گرفتند و پیش حاکم بردند. حاکم پرسید: تو کی هستی؟ پسر گفت من چوپان زاده هستم و خانۀ ما پائین آن کوه است. 
حاکم گفت: شنیده ام گفته ای دختر مرا دوست داری. پسر گفت وقتی دخترت را دیدم عاشق بیقرار او شدم. در همین موقع وزیر بلند شد و گفت حاکم اجازه بدهید تا گردنش را بزنیم. حاکم قبول نکرد و بعد رو کرد به پسر و گفت من با یک شرط دخترم را به تو میدهم. پسر از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و گفت: چه شرطی؟ حاکم گفت: باید به زیر دریا بروی و به زندگی آدمهای دریائی وارد شوی و رمز جادوی آنها را یاد بگیری، چون شنیده ام آدمهای دریائی با جادو خودشان را بهر شکل که بخواهند در میآورند. وقتی خبر آنها را برایم آوردی و خودت توانستی جادو کنی دخترم را به تو میدهم. 

پسر رفت و رفت تا به صحرائی رسید. درختی را دید و رفت در سایۀ آن نشست تا خستگیش در برود. کبوتری را دید که روی شاخۀ همان درخت نشسته است. کبوتر گفت: ای جوان دلم به حالت میسوزد. من ترا راهنمائی میکنم. برو نزدیک فلان دریا در گوشه ای یک درخت پیر و خشکیده ای است. پهلوی آن درخت راه باریکی است که به سوی یک غار بسیار بزرگ و عمیق میرود وقتی به ته دریا رسیدی آدمهای آبی را می بینی که در آنجا زندگی می کنند پیرزنی در آنجا هست که در یک کلبه زندگی می کند او موقعی انسان بود ولی رفت و مثل آدمهای آبی شد. برو پیش آن پیرزن و همه چیز را برایش تعریف کن او راهنمائیت میکند. کبوتر پرواز کرد و رفت. چوپان زاده بلند شد و آنچه که کبوتر گفته بود انجام داد تا به پیرزن رسید. پیرزن گفت تو انسان هستی؟ گفت بله من انسانم و برای گفتن مطلبی پیش شما آمدم. پیرزن گفت چه کاری از دست من ساخته است؟ چوپان زاده داستانش را برای پیرزن تعریف کرد. پیرزن دستش را گرفت و به مکتب خانه برد او را گذاشت پیش استاد تا درس جادوئی یاد بگیرد. البته شاگردهای دیگری هم آنجا بوند که درس میخواندند. هر کس زودتر درس را یاد میگرفت او را زجر و عذاب میدادند و هر کس درس را از یاد میبرد و نمیتوانست جواب بدهد تشویقش میکردند. تا مدت زیادی شاگردان مشغول درس خواندن بوند که روز امتحان رسید. چوپان زاده همه چیز را یاد گرفت تا خودش یک استاد شد ولی از ترس کشته شدن و عذاب دیدن ساکت بود، رفت پیش پیرزن و گفت امروز روز امتحان است من باید چکار کنم؟ پیرزن گفت ای پسر اگر من ترا از این کار آگاه کنم و راهش را نشانت بدهم نباید از طرف من چیزی بگوئی. پسر گفت نه و پیرزن گفت وقتی که ترا عذاب میدهند و در زیرزمینی زندانیت میکنند و خیلی کتکت میزنند، بگو من اصلا درس یاد نگرفتم. بعد تصمیم میگیرند ترا بکشند اما من کاه و علف میآورم و در آن اتاقی که غول هفت پیکر هست دود میکنم تا چشماش نبیند که شمشیرش را بردارد. آنوقت تو فرار کن. 
پیرزن بعد در همان اتاقی که غول هفت پیکر بود دود کرد و غول به خاطر دود از چشماش بشدت آب میریخت و جائی را نمیدید. چوپان زاده فرار کرد و خودش را به شکل اسب در آورد غول هم به شکل قاطر درآمد و توی یک بیراهه اسب را گرفت. البته یادتان باشد وقتی که اسب دستگیر شد غول به شکل اصلیش در آمد و سوار بر اسب شد و به خانه رفت و چوپان را به شکل الاغ در آورد و بعد پیرزن را صدا کرد و گفت: افسار این الاغ را بگیر تا من بروم شمشیر بیاورم. پیرزن افسار الاغ را گرفت تا غول از پیشش دور شد در گوش الاغ که همان چوپان زاده بود گفت تو برو من به غول میگویم افسار الاغ پاره شد. چوپان زاده فرار کرد و به شکل کبوتر در آمد پرواز کرد و به سوی جنگل رفت. پیرزن با عجله خودش را به غول رساند و گفت: الاغ فرار کرد غول به شکل لک لک در آمد و دنبال کبوتر رفت. کبوتر خسته شد و خودش را به دریا رساند و به شکل ماهی درآمد و رفت ته دریا. غول هم مار شد و دنبالش رفت چوپان زاده باز به شکل سوزن درآمد و به ته دریا فرو رفت. غول سوزن را پیدا کرد و به یقه پیراهنش زد و به راه افتاد. سوز

30 April 2017 | 09:29

داستان شب:

💎کچلی بود بسیار زرنگ یک نفر حاجی او را به همراه گوسفندهاش به چوپانی می فرستاد و به او قول داده بود که اگر با راستی و درستی کار کند دخترش را به او بدهد و کچل دامادش بشود . کچل ازاین حرف بسیارشاد بود خیلی در کارها کوشش می کرد . اتفاقاً برای دختر حاجی از جای دیگر خواستگار می آید برای او نامزد می گیرند . کچل از این ماجرا بسیار ناراحت می شود . اتفاقاٌ روزی به هنگام بهار همراه گوسفندها بود باران تندی آمد کچل عادت داشت همیشه در صحراگاش لاک را همراه می برد . 
موقع ظهردو سه تا بزشیری داشت آنها را می دوشید شیرش را با نان توی لاک ترید می کرد و می خورد . کچل دید باران شدید است با داس گودالی کند . لباسهاش را از تن بیرون آورد توی گودال گذاشت . لاک را روی آن گذاشت اطرافش را با گل پوشانید روی لاک نشست . پس ازچند دقیقه باران ایستاد لباسش را بیرون آورد تن کرد . لباسش خشک بود بدون اینکه نمی داشته باشد . شیطان عبورش از آن مکان بود دید لباس کچل خشک است و نمی ندارد اما او که شیطان است خیس و تر شده است . شیطان گفت :« کچل چه کارکردی که لباست ترنیست ؟» گفت :« دراین امراسراربزرگی است.» 
شیطان گفت :« تو اول دعای اسم اعظم باریتعالی را به من یاد بده من آزمایش بکنم . من هم دعای خود را به تو یاد میدهم .» شیطان دعای اسم اعظم را به او یاد داد . کچل رفت دو تا گوسفند نر آورد دعا را خواند آنها را به هم جنگ داد هر دو بهم چسبیدند . گفت :« دعای بازشدن را هم به من یاد بده : کچل آن را هم آموخت و خواند گوسفندهای نرازهم باز شدند . چون اطمینان حاصل کرد گفت :« آقا شیطان تو باید یک داس و یک گاش لاک همیشه با خودت داشته باشی تا هنگام باران زمین را بکنی لباس هایت را در گودال بریزی . لاک را روی آن بگذاری تا لباست تر نشود .» 

شیطان از این گفتار ساده افسوس خورد که کاش چنین گولی نخورده بودم . نادم و پشیمان غایب شد . اما کچل شاد و خرم شد که چنین عملی بدست آورده است . کم کمک عروسی دختر به پا می شد حاجی به کچل گفت :« برو قاضی را برای عقد کردن عروس بیار.» کچل می رود ملا را با وسایلش سوارمی کند وحرکت می کنند . نزدیکی های منزل حاجی کچل دعا را خواند قاضی در حالی که دستهاش در زین اسب بود همانجا چسبید . جلو حیاط آمد هرچه خواست پایین بیاید نشد . دست به دامان کچل زدند او را از روی اسب جدا کرد منتهی قاضی نمی توانست دیگر حرکت کند او را مجسمه وار بردند بالاخانه نشاندند . کچل گفت :« چرا خواهر خانم را خبر نکردید تا در مجلس عقد حاضر باشد ؟» او را فرستادند دنبال خواهر زن حاجی . هنگام آمدن رسیدند به رودخانه . کچل گفت :« خانم بیا ترا بدوش بگیرم » زن حاضر نشد گفت :« پس لباسهات را بیرون بیاور روی سرت بگذار آن طرف آب که رسیدی بپوش من می روم پشت آن بوته ها پنهان می شوم تا ترا نبینم » زن بیچاره شلوار و لباس خود را بیرون آورد روی سرگرفت آن طرف آب رفت کچل او را هم سحر کرد . به همان حال چوخای خود را از تن بیرون آورد لنگ مانند به او پیچید او را آورد منزل حاجی . چون آنها این ماجرا را دیدند بیشتر به کچل ظنین شدند خلاصه دختر را ملا به همان عقد کرد عروسی برپا شد شب زفاف کچل در کمینگاه حجله ماند همینکه داماد دستش برای عروس دراز شد با او چسبید . پس از ساعتی داماد برار و یکی دیگر رفتند توی اتاق تا آنها را سواکنند آنها هم به آن دو تا چسبیدند . کار به جائی رسید که پدر داماد حاضر شد عروس را طلاق بگوید برای کچل عقد کند و عروس مال کچل باشد . پس از اینکه کچل اول آنها را به قرآن قسم داد اول ملا و خواهر زن حاجی را نجات داد بعد طلاق دختر را گرفت و برای خودش عقد کرد و آن وقت دختر و داماد را نجات داد و خودش صاحب عروس شد . 

همان طور که کچل به مراد و مطلبش رسید انشاءالله شما هم به مراد و مطلبتان برسید . 
***** 
لاک = ظرف چوبی که چوپان ها توی آن غذا می خورند 
چوخای = جامه پشمی خشن که چوپانان می پوشند 
برار = برادر داماد و ساقدوش
〰〰〰〰〰〰
🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال #داستان_شب دعوت کنید🙏
🆔 @dastane_Shab
🌹
♻
♻♻

30 April 2017 | 09:27

داستان شب 🍃🌸:

✨اینکه خودتو بگیری
طرف میاد سمتت

💫تا یه جایی جواب میده
زیاده روی کنی قیدتو میزنه !💝

@dastane_Shab 🍃🌸

30 April 2017 | 01:41

داستان شب 🍃🌸:

✨هرگاه کسی خشم داشت

بدانیم به نوازش یا

💫کلام محبت آمیزی
نیاز دارد💝

@dastane_Shab 🍃🌸

30 April 2017 | 01:40

داستان شب:

💧#فاطمه_قرقرو

💎یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود . روزی بود روزگاری بود. مردی بود زنی داشت به اسم فاطمه که خیلی بداخلاق بود و همه اش سر هر چیزی قر می زد .همه او را به اسم « فاطمه قرقرو» می شناختند .از بس که شوهرش را اذیت می کرد و قر می زد شوهرش تصمیم گرفت تا او را نابود کند تا بلکه از قرزدن او خلاص شود . 
روزی رفت بیابان چاهی را نشان کرد و آمد به فاطمه گفت : « پاشو بریم بگردیم » و فاطمه را برد تو بیابان و بدون آنکه فاطمه بفهمد روی چاه را فرش انداخت و بهش گفت :« بیا بنشین » تا فاطمه پاگذاشت روی فرش ، افتاد توی چاه و شوهرش از شر فاطمه قرقرو خلاص شد . 
دو سه روز بعد شوهرفاطمه رفت سر چاه که ببیند فاطمه زنده است یا مرده ، دید ماری از تو چاه صدا می زند :« منو از قرزدن این زن نجات بده پول خوبی بهت میدم » شوهر فاطمه سطلی با طناب انداخت تو چاه و مار را در آورد وقتی مار آمد بیرون گفت :« من پول ندارم که بهت بدم ، میرم می پیچم دور گردن دختر حاکم هر کس اومد مرا باز کند من نمیگذارم تا تو بیائی اون وقت پول خوبی بگیر و منو باز کن .» 


مار رفت پیچید دورگردن دختر حاکم هر کی میرفت که مار را باز کند وقتی نزدیک مار میشد جرأت نمی کرد به او دست بزند تا اینکه شوهر فاطمه قرقرو آمد وگفت :« من هزار سکه طلا می گیرم و مار رو وا میکنم» و رفت به مار گفت :« ای مار از دور گردن دختر حاکم واشو » مار بازشد وبه شوهر فاطمه گفت :« دیگه کاری به کار من نداشته باشی » و رفت پیچید دور گردن دختر حاکم شهر دیگری باز جار زدند « هر کی مار رو از گردن دختر حاکم باز کنه هزار سکه طلا انعام میگیره » هر کی آمد که مار را باز کند نتوانست تا اینکه گفتند :« چندی پیش ماری به دور گردن دختر حاکم فلان شهر پیچیده بود یک نفر اونو باز کرد » به حکم حاکم رفتند سراغ شوهر فاطمه قرقرو گفتند :« بیا مار رو واکن هزار سکه طلا بگیر» شوهرفاطمه با عجله آمد پیش مار، مار گفت :« مگه نگفتم دیگه کاری به کارمن نداشته باشی ؟» شوهر فاطمه گفت :« چرا» مارگفت :« خوب پس چرا اومدی اینجا ؟» گفت :« اومدم بهت بگم فاطمه قرقرو داره میاد اینجا !» مار تا اسم فاطمه قرقرو را شنید از ترس از دور گردن دختر حاکم باز شد و رفت . 
اطرافیان حاکم تعجب کردند و گفتند :« مرد ! توی این کارچه سری است که تا گفتی فاطمه قرقرو داره میاد فوری مار باز شد و رفت ؟» گفت :« زنی داشتم به اسم فاطمه از بس که بداخلاق بود و قر می زد مردم همه بهش میگفتن فاطمه قرقرو . این زن منو خیلی اذیت میکرد تااینکه روزی اونو به چاهی انداختم تو آن چاه همین مار بود که دیدید این مار هم از دست قرزدن فاطمه به تنگ اومده بود ، روزی رفتم که ببینم فاطمه زنده ست یا نه دیدم ماراز ته چاه صدا می زنه منو از دست قر زدن این زن نجات بده پول خوبی بهت می دم منم نجاتش دادم وقتی بالا اومد گفت پول ندارم بهت بدم میرم میپیچم دور گردن دختر حاکم تو بیا منو واکن و پول خوبی بگیر حالا هم این مار همان مار بود و دیدید که باز نمیشد ولی تا گفتم فاطمه قرقرو داره میاد از ترس قرزدن فاطمه واشد و رفت .»
〰〰〰〰〰〰
🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال #داستان_شب دعوت کنید🙏
🆔 @dastane_Shab
🌹
♻
♻♻

29 April 2017 | 09:15

داستان شب:

از مرحوم مرتضی پاشایی

💎 پرسیدند: «الان که میدونی بیماریت یه سرطان بدخیمه و درمان هم نداره، زندگیت چه فرقی کرده؟»
مرتضی پاشایی گفت: «زندگیم فرقی نکرده، همان کارهایی رو می‌کنم که قبلا می‌کردم. ولی با شماها یه فرقی دارم.

قدر ثانیه‌های زندگیم رو بیشتر می‌دونم و از هر ثانیه زندگیم، بیشتر از شما لذت می‌برم. قدر نگاه مادرم و لبخند پدرم را بیشتر از شما می‌دونم. هر ثانیه از عمرم را با عشق سپری می‌کنم چون هر لحظه ممکنه این نفس بره و دیگه برنگرده. چون می‌دونم دیگه فرصت جبرانی نیست باید بهترین باشم و باید بهترین استفاده رو بکنم.»


‏در هر 3 ثانیه یه نفر تو دنیا می‌میره و یکی از این 3 ثانیه‌ها نوبت ماست.
در همین مدت که جمله ی بالا رو خوندی حداقل 10نفر مردن!
پس قدر ثانیه ثانیه ی زندگیمون رو بدونیم‌.....
〰〰〰〰〰〰
🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال #داستان_شب دعوت کنید🙏
🆔 @dastane_Shab
🌹
♻
♻♻

29 April 2017 | 09:14

داستان شب:

💧شكسپير ميگويد:

💎"هر از گاهي براي آنان كه دوستشان داري، نشانه اي بفرست تا به يادشان آوري كه هنوز برايت عزيزند"...!!!
بی شمارند آنهایی که....

نامشان "آدم" است
ادعایشان"آدمیت"
کلامشان"انسانیت"

من دنبال کسی میگردم که...
نه "انسان" باشد
نه "دوست"
نه" رفیق صمیمی"

تنها
"صاف"باشد و"صادق"

پشت سایه اش
" خنجری "نباشد


همان باشد که"سایه اش"می گوید

"صاف و یکرنگ"

〰〰〰〰〰〰
🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال #داستان_شب دعوت کنید🙏
🆔 @dastane_Shab
🌹
♻
♻♻

29 April 2017 | 09:14

داستان شب:

#طنز

💎پسر بچه ای فیلمی درباره امپراطور چین میدید.
فیلم که تمام شد رو کرد به مادرش و گفت:
مامان منم وقتی بزرگ شدم مثل این امپراطور هفت تا زن میگیرم.

یکی آشپزی کنه...
یکی لباسامو بشوره...
یکی خونه رو تمیز کنه...
یکی برام آواز بخونه...
یکی منو ببره حمام...
یکی شبا برام قصه بگه...
یکی هم مشت و مالم بده...

مادر پرسید:
خوب یکی دیگه نمیخوای که بغلت بخوابه؟


پسر گفت:
نه. من تورو دوست دارم. تو بغلم بخواب.
چشمان مادر پر از اشک شد. پسرش را بغل کرد و بوسید و از پسرش پرسید:
خوب اونوقت زنات کجا بخوابن؟
پسر گفت:
برن پیش بابا بخوابن.



اینبار چشمان پدر پر از اشک شد و پسرش را در آغوش گرفت و گفت:
راضیم ازت بابایی...
〰〰〰〰〰〰
🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال #داستان_شب دعوت کنید🙏
🆔 @dastane_Shab
🌹
♻
♻♻

29 April 2017 | 09:12

داستان شب:

#بدترین_بنده_خدا
🆔 @dastane_Shab
یک مرد تاجر که خیلی هم دولتمند بود هیچ اولاد نداشت.هرچه هم پول نذر آدم های خوب یا فقیر فقرا کرد خدا به اش اولاد نداد.تا اینکه یک روز گفت:خدایا ،خداوندا،این بار نذر میکنم که اگر پسری به من عنایت کنی صد تومن ببرم بدهم به بدترین ،ظالم ترین بنده ات!
از قضا زد و این دفعه آرزوش برآورده شد و سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه خدا به اش یک پسر کاکل زری داد.
تاجر باشی هم نشست خوب فکرهایش را کرد ،دید آدمی بدتر از میرغضب شهر به عقلش نمیرسد.زود صد تومن پول تو کیسه کرد برداشت راه افتاد رفت پیش میرغضب باشی به اش گفت:من چیزی از خدا خواسته بودم که به ام داد.صد تومن هم برای آن کار نذر کرده بودم که حالا آورده ام بدهم به شما.بفرما!
میرغضب تعجب کرد.گفت:این چه جور نذری است که باید بدهی به من؟
تاجر گفت: راستش حال و حکایت از این قرار است.من این پول را نذر کرده بودم که به ظالمترین و بدترین آدم شهر بدهم.دیدم شما صبح تا شب مثل آب خوردن آدم میکشید،شکم میدرید،گوش و دماغ و دست و پا میبرید
،فکر کردم حق شماست.
میرغضب گفت:عوضی گرفتی بابا.ما اگر آدم میکشیم یا گوش و دماغ میبریم یا چشم در میاریم یا پوست میکنیم فرمان حاکم شهر را اجرا میکنیم.ما سگ کی باشیم که سر خود آزارمان به مورچه برسد! این پول را باید ببری بدهی به حاکم ،چون حقا به او میرسد.
دید بیچاره بد نمیگوید.کیسه را برداشت رفت گذاشت پیش حاکم و حال و حکایت نذر و رفتنش پیش میرغضب باشی و بگو بشنوی را که با او کرده بود همه را تعریف کرد و سر آخر هم گفت:حالا این صد تومن را که توی کیسه است آورده ام خدمت شما.حلالتان!
حاکم گفت:میرغضب باشی احمق اشتباه کرده و تو را هم به اشتباه انداخته:من اگر کسی را میفرستم پیش او که پوستش را قلفتی بکند یا گردنش را بزند یا فلان بلای دیگر را سرش بیاورد فقط فتوای قاضی را انجام میدهم.حکم را قاضی میدهد،من چه کاره ام؟تو حقش است نذرانه ات را برداری یکراست ببری پیش او.
تاجره ناچار گیوه ها را ورکشید و رفت خانه قاضی ،کیسه پول را گذاشت جلوش و حال وحکایت را سیر تا پیاز براش گفت.
قاضی ،خوب که حرفهای تاجر باشی را شنید سری تکان داد و گفت:نذر تو به این صورت ،از لحاظ شرعی صحیح نیست!
تاجر باشی گفت:ای داد و بیداد! من نذری کرده ام و خدا مرادم را داده.حالا چه جوری باید آن را ادا کنم؟
قاضی گفت :به هر حال هر مشکلی راه حلی دارد.خوشبختانه زمستان سردی است و برف مفصلی باریده.ما میتوانیم برای شرعی شدن نذر تو این راه را انتخاب کنیم که تو برف های خانه مرا در مقابل این صد تومن از من بخری.
تاجر باشی گفت:باشد جناب قاضی ،من برفهای خانه شما را به صد تومن خریدم.
قاضی کفت:فروختم.خیرش را ببینی!
پول را گرفت و تاجر را مرخص کرد اما صبح روز بعد نوکرش را فرستاد که:بیا قاضی احضارت کرده.
تاجر رفت.قاضی گفت:مرد حسابی !خانه من مگر انبار تو است؟برفهایی را که خریده ای چرا برنمیداری ببری؟
بیچاره تاجر پرسید :کجا ببرم؟
قاضی گفت:من چه میدانم؟
سرتان را درد نیارم.تاجر فلک زده ناچار پول فراوانی سلفید و یک مشت خر کچی گرفت که آمدند برفهای خانه قاضی را بار کردند بردند ریختند بیرون شهر.
زمستان گذشت و بهار هم آمد و گذشت و تابستان رسید.یک روز تاجر باشی توی حجره اش نشسته بود که باز سرو کله نوکر قاضی پیدا شد:تشریف بیارکه احضار فرموده اند.
تاجر رفت.قاضی ،سرش که خلوت شد،گفت:
میخواستم ببینم آن برفهایی که پارسال زمستان از من خریدی و بردی چند خروار بود.
تاجر از روی پولی که به مزد خرکچی ها داده بود تعداد دفعاتی را که آمده بودند و بار برده بودند حساب کرد و هر خربار را هم فلان قدر در نظر گرفت و بالاخره گفت:خیال میکنم سه هزار خرواری میشد.
قاضی نوکرش را صدا زد و پرسید :الان در بازار برف را خرواری چند حساب میکنند؟
نوکر جواب داد:خرواری دو تومن.

🆔 @dastane_Shab

قاضی رو کرد به تاجر باشی که:مرد مومن ! از خدا شرم نداری که مردم را در معامله این جور مغبون میکنی؟برف مرا که شش هزار تومن قیمت داشته به صد تومن خریده ای که فقط قیمت منش است،و به روی خودت هم نمی آوری؟یا الله ،فوری باقی قیمت عادلانه برف های مرا بده وگرنه هرچه دیدی از چشم خودت دیده ای!
✅بیچاره تاجر باشی!هست و نیستش را قاضی برد و دست آخر هنوز هم یک چیزی به او بدهکار بود.
شناختن اینکه بدترین و ناکس ترین بنده های خدا کیست برایش خیلی آب خورد!
🆔 @dastane_Shab
🌹
♻
♻♻

29 April 2017 | 09:10

داستان شب 🍃🌸:

✨به خودت براى اينهمه
راهى كه اومدى افتخار كن،

💫و به خودت براى مسيرى
كه بايد برى ايمان داشته باش💝

@dastane_Shab 🍃🌸

29 April 2017 | 09:09

داستان شب 🍃🌸:

✨زندگـــے مثل
دوچرخه سواری میمونه

💫واسه حفظ تعادل
همیشه باید در حرکت باشی💝

@dastane_Shab 🍃🌸

29 April 2017 | 09:08

داستان شب:

 💧چل کليد

💎پادشاهى بود هفت پسر داشت. روزى پسرها به شکار رفتند. با يکديگر عهد کردند که چنانچه شکار از کنار هريک از آنها فرار کند، همان شخص بايد به‌دنبال شکار برود. در اين حين آهوئى را ديدند. او را دوره کردند. آهو از کنار کوچکترين برادر فرار کرد. پسر کوچک‌تر او را دنبال کرد. آهو به تپه‌اى رسيد و در آنجا ناپديد شد. پسر به بالاى تپه رسيد و ديد پيرمردى آنجا نشسته است. چون شب شده بود و جوان هم خسته بود از پيرمرد خواست، به او جائى بدهد تا بخوابد. پيرمرد او را به خانه‌اش برد. جوان در خانهٔ پيرمرد تصوير يک دختر زيبا را ديد و به او دل باخت. از پيرمرد نام و نشان صاحب عکس را پرسيد. پيرمرد گفت: رسيدن به او کار سختى است. بايد هفت ديو را بکشى تا به باغى برسى در آنجا يک گربه هست که يک دسته کليد چهل‌تائى به گردن دارد. گربه را بايد بکشى و در اتاق‌ها را باز کني. دختر در اتاق چهلم است. شاهزاده صبح فردا به‌سوى باغى که دختر در آنجا بود حرکت کرد. هفت ديو را که نگهبان باغ بودند کشت. در کنار ديو هفتم کتابى پيدا کرد آن را خواند طلسم‌ها را شکست و اسيران آزاد شدند. شاهزاده خود را به پاى ديوار باغ رساند. 
ديد گربه بالاى ديوار است دو تير او خطا رفت ولى تير سوم گربه را کشت. کليدها را برداشت و در اتاق‌ها را باز کرد. در اتاق چهلم دختر زيبائى خوابيده بود و بلبلى بالاى سرش آواز مى‌خواند. جوان دختر را بوسيد و انگشتر خود را به انگشت او کرد و پيش پيرمرد بازگشت. پيرمرد به او گفت: فردا پادشاه جار خواهد زد که هرکس انگشتر خود را به دست دختر من کرده بيايد و با او ازدواج کند. البته او سه شرط هم مى‌گذارد. جوان فردا پيش پادشاه رفت. پادشاه به او گفت: بايد سه شرط مرا انجام بدهى تا بتوانى با دخترم عروسى کني. اگر نتوانستى آن‌وقت گردنت را مى‌زنم. پسر پذيرفت. پادشاه به او گفت: من چراغى روى سر گربه‌ام مى‌گذارم بايد کارى کنى که اين چراغ از روى سر او بى‌افتد. بعد چراغ را روى سر گربه گذاشتند. جوان يک موش جلوى گربه انداخت. گربه جستى زد تا موش را بگيرد چراغ از روى سرش افتاد. شرط دوم پادشاه اين بود که جوان در مدت يک ساعت يک پيه‌سوز درست کرده و آن را روشن کند. پسر اين کار را هم انجام داد. شرط سوم اين بود که پسر به‌مدت چهل شب، طورى دختر را ببوسد که از خواب بيدار نشود. جوان اين شرط را هم انجام داد و بعد دست دختر را گرفت و به ديار خود رفت. آنجا هفت شبانه‌روز جشن گرفتند.

〰〰〰〰〰〰
🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال #داستان_شب دعوت کنید🙏
🆔 @dastane_Shab
🌹
♻
♻♻

28 April 2017 | 11:24

داستان شب:

ای همچین و همچون
صنار اسفناج !این همه کار داشت
چه کنم که اسفناج نبود


💎يکى بود يکى نبود. يک دخترى بود کچل که هيچ‌کس حاضر نمى‌شد بگيردش. يک بابائى هم بود قُر که هيچ‌کس حاضر نبود زنش بشود. اين دو تا همديگر را ديدند و با هم عروسى کردند به اين شرط که هيچ‌وقت خدا عيبى را که دارند به‌ روى هم نياورند. آنها خوب و خوش با هم زندگى مى‌کردند تا اينکه يک روز کس و کار شوهر ريسه شدند و همين جورى سرزده نزديکى‌هاى ظهر راه افتادند و آمدند خانه عروس و دامادِ تازه، ديدني.زن که از ديدن آن همه قوم و خويشاى مردش دستپاچه شده بود، شوهر را کشيد کنار و به‌اش گفت: 'مى‌دونى چيه؟ اينا اين‌جورى بى‌خبر پا شده‌اند آمده‌اند که کدبانوئى منو ببينن... نون و تخم‌مرغ داريم تو خونه، دُو بزن صنار اسفناج بخر بيار براشون نرگسى‌اى درست کنم که از خوشمزگى انگشت‌هاشونو باهاش بخورن.'شوهر رفت و زنه هرچى نشست ديد نيامد. ناچار نيمروئي. خاگينه‌اى درست کرد، گذاشت جلو ميهمان‌ها و ... خلاصه ... دو سه ساعتى از ناهار خوردن مهمان‌ها گذشته بود که صداى دقِّ در بلند شد. زنه رفت در را باز کرد ديد که بعله، شوهره است و بعد از آن همه معطلى از بازار برگشته، آن هم دست خالي! ديگر از بس اوقاتش تلخ بود نتوانست جلو خودش را بگيرد. دست‌هايش را مثل اينکه هندوانهٔ گنده‌اى را نگه داشته باشد آورد جلو و گفت:'اى همچين و همچون! (يعنى اى مردکهٔ قُر) صنار اسفناج اين همه کار داشت؟' شوهره هم که اين را ديد يک دسته از زلف‌هاى خودش را گرفت لاى انگشت‌هايش و بنا کرد تکان دادن که: 'چه کنم که اسفناج نبود! چه کنم که اسفناج نبود!'و با اين کار، او هم کچلى زنکه را به رُخش کشيد

〰〰〰〰〰〰
🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال #داستان_شب دعوت کنید🙏
🆔 @dastane_Shab
🌹
♻
♻♻

28 April 2017 | 11:23

داستان شب:

💎مردی جان خود را با شنا کردن از میان امواج خروشان و سهمناک رودخانه ای به خطر انداخت و پسر بچه ای را که بر اثر جریان آب به دریا رانده شده بود,از مرگ حتمی نجات داد.

پسر بچه پس از غلبه بر اضطراب و وحشت ناشی از غرق شدن رو به مرد کرد و گفت:از اینکه جان مرا نجات دادید,متشکرم...

مرد به چشمان پسر بچه نگریست و گفت:تشکر لازم نیست، پسرم فقط اطمینان حاصل کن که جانت ارزش نجات دادن را داشت …
〰〰〰〰〰〰
🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال #داستان_شب دعوت کنید🙏
🆔 @dastane_Shab
🌹
♻
♻♻

28 April 2017 | 11:22

داستان شب:

لقمان حکیم به فرزند فرمود :

💎ای جان فرزند ، هزار حکمت آموختم که از آن چهارصد انتخاب کردم و از چهارصد ، هشت کلمه برگزیدم که جامع جمیع کلمات حکمت است.

فرزندم دو چیز را هیچ وقت فراموش مکن :

· خدا را مرگ را

دو چیز را همیشه فراموش کن :

· خوبی که به هر کسی کردی

· بدی که هرکس با تو کرد

و چهار چیز را نگهدار :

· در مجلسی که وارد شدی زبان را

بر سر سفره ای که وارد شدی شکم را

· بر در خانه ای که وارد شدی چشم را

· بر نماز که ایستادی دل را 
〰〰〰〰〰〰
🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال #داستان_شب دعوت کنید🙏
🆔 @dastane_Shab
🌹
♻
♻♻

28 April 2017 | 11:22