Gap messenger
Download

داستان شب:

💎امشب يه آقايِ جا اُفتاده اي اومد داخلِ مطب، سلام كرد و نشست كنارِ دستم ، گفتم: بفرمائيد مشكلتون چيه؟

گفت: بيابان را سراسر مه گرفته است....
بي اختيار گفتم: چِراغِ قِريه پنهانست
گفت: موجي گَرم در خونِ بيابان است....
گُفتم: نيما... گفت: نخير شاملو...

نشوندِمش پُشتِ دستگاه و معاينه اش كردم....

يعني تا حالا هيشكي دنيا را از پُشتِ آبِ مرواريد يا كاتاراكت به اين قشنگي واسه ام توصيف نكرده بود...

خنديدم و پرسيدم: چندسالتونه؟
اونم خنديد و گفت:

به پايان رسيديم اما نكرديم آغاز...
بي اختيار گفتم: فروريخت پَرها نكرديم پرواز...
اونم گفت: ببخشاي اي روشنِ عشق بر ما ببخشاي..
گفتم: فريدون مشيري.. بلافاصله گفت : نخير شفيعي كدكني و هفتاد و شيش سالمه!

يعني تا حالا هيشكي گُذرِ عمر را اينقد قشنگ برام توصيف نكرده بود!

پاكِ معاينات را كه انجام دادم، دوباره نشستم پـشت ميزم و اونم كنارِ دستم ...
پرسيدم: حالا ميخواين عمل كنين يا نه؟

گفت:
آري آري زندگي زيباست...
دوباره كِرمَم گرفت و بي اختيار گفتم: زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست، گربيفروزيش رقصِ شعله هايش هر كران پيداست...

سَرِشو تكون داد و گفت: ورنه خاموش است و خاموشي گناهِ ماست...
گفتم: حميد مصدق... گفت: نخير سياوش كسرائي

يعني تا حالا هيشكي به اين قشنگي پوزه مو نزده بود...

از خاطرات دکتر زند
〰〰〰〰〰〰
🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال #داستان_شب دعوت کنید🙏
🆔 @dastane_Shab
🌹
♻
♻♻

30 April 2017 | 09:30