Gap messenger
Download

ارسال شده از سروش+:
#قسمت_اول💐

*بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد.قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد.بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه من امشب مهمان دارم ونميتوانم بيايم

*قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت و گفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم بهلول بيايد و مهمانش را هم بياورد

*بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادنداو در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين هر چه مي خورم تو هم بخور، تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن،و اگر ازتو كاري نخواستند كاري انجام نده

*مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند

*وقتي به مهماني قاضي رسيدندخانه پر ازمهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست،ولي مهمان رفت و در بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند و هر كس مي آمد در كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند، بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد و مهمان به دم در
*غذا آوردند و مهمانان غذاي خود را خوردند، بعد از غذا ميوه آوردند، ولي همراه ميوه چاقويي نبود.همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. ناگهان مهمان بهلول چاقوي دسته طلايي از جيب خود در آورد و گفت: بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيدو بخوريد

*مهمانان به چاقوي طلا خيره شدند.چاقو بسيار زيبا بود و دسته اي از طلا داشت

*مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب مهمان بهلول كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند.در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا را ديدند به هم اشاره كردند وبراي مهمان بهلول نقشه كشيدند

*برادر بزرگتر رو به قاضي كه در صدر مجلس نشسته بود و ميزبان بود كرد و گفت: اي قاضي اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهاي زيادي است كه گم شده است ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم ما مي خواهيم داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به مابرگرداني

*قاضي گفت: آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟

*برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر ديگردر اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد

*پنج برادر ديگر هم گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند و گفتندچاقو متعلق به پدر آنهاست كه سالها پيش گم شده است

*قاضي وقتي شهادت پنچ برادر را به نفع برادربزرگ شنيد، يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند وچاقو را به برادر بزرگ برگردانند
*بهلول كه تا اين موقع ساكت مانده بود گفت: اي قاضي اين مرد امشب مهمان من بود و من او را به اين خانه آوردم، اجازه بده امشب اين مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحويل شما مي دهم تا هركاري خواستيد با او بكنيد

*برادر بزرگ گفت:نه اي قاضي تو راضي نشو كه امشب بهلول اين مرد را به خانه خودش ببرد چون او به اين مرد چيزهاي ياد مي دهد كه حق ما از بين برود

*قاضي رو به بهلول كرد و گفت: بهلول تو قول مي دهي كه به اين مرد چيزي ياد ندهي تا من او را موقتا آزاد كنم ؟

*بهلول گفت:اي قاضي من به شما قول مي دهم كه امشب با اين مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه اي هم به او ياد ندهم

*قاضي گفت:چون اين مرد امشب مهمان بهلول بود برود و شب را با بهلول بماند و فردا صبح بهلول قول مي دهد او را به ما تحويل دهد تا به جرم دزدي به زندانش بيندازيم

برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت و به خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفي نزد به محض اينكه به خانه شان رسيدند بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر است بروم سري به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است واحتياج به غذا دارد

*مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است، گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم

*بهلول بدون اينكه جواب مهمان رابدهدواردطويله شد.خرسردر آخور فروبرده بود و درحال نشخوار علفهابود
بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد.خر بيچاره كه علفها را نشخوار مي كرد از شدت درد در طويله شروع به راه رفتن كرد.بهلول گفت: اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن، هر جا كه من نشستم توهم بنشين، اگر از توچيزي نخواستنددست به جييبت نبرچرا گوش نكردي هم خودت را به دردسر انداختي هم مرا فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهندگفت بهلول مهمان خودش را نتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت
*بهلول ضربه شديدتري به خر بيچاره زد وگفت:اي خر، گوش كن،فردا اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو مال توست؟بگو نه،من اين چاقورا پيدا كرده ام و خيلي وقت بودكه دنبال صاحبش میگشتم تاآن رابه صاحبش برگردانم ولی متاسفانه صاحبش راپیدا نمیکردم
#ادامه_دارد
⭕️ @dastan9

23 May 2020 | 09:49