Gap messenger
Download

**شومیز: پوششی ساده و شیک برای هر موقعیتی**

شومیز، یکی از پایه‌های اصلی کمد لباس هر فردی است که به دلیل سادگی، راحتی و تنوع در طراحی، توانسته جایگاه ویژه‌ای در دنیای مد و فشن پیدا کند. این لباس که معمولاً به عنوان یک بلوز نخی سبک شناخته می‌شود، در انواع مختلفی تولید می‌شود و برای موقعیت‌های مختلفی از جمله محیط‌های کاری، مهمانی‌های غیررسمی و حتی استایل‌های روزمره مناسب است. در این مقاله به بررسی تاریخچه، ویژگی‌ها و نحوه ست کردن شومیز می‌پردازیم.

### تاریخچه شومیز

شومیز به عنوان یک لباس نخی سبک، ریشه در لباس‌های زیر مردانه قرن نوزدهم دارد. در آن زمان، شومیز به عنوان یک لباس زیرپوش استفاده می‌شد که به دلیل جنس نخی و سبک آن، راحتی زیادی برای افراد فراهم می‌کرد. با گذشت زمان و تغییرات در دنیای مد، شومیز از یک لباس زیر به یک لباس مجزا و مستقل تبدیل شد و به بخشی از استایل روزانه هم مردان و هم زنان تبدیل گردید.

در دهه‌های اخیر، شومیز به عنوان یک لباس چندمنظوره شناخته می‌شود که می‌تواند هم در استایل‌های رسمی و هم در استایل‌های غیررسمی استفاده شود. امروزه شومیز در طرح‌ها، رنگ‌ها و جنس‌های مختلفی تولید می‌شود و به یکی از محبوب‌ترین لباس‌ها در کمد لباس افراد تبدیل شده است.

### ویژگی‌های شومیز

1. **جنس پارچه**: شومیزها معمولاً از جنس نخ، پنبه، لینن یا ترکیبی از این مواد ساخته می‌شوند. این جنس‌ها به شومیزها قابلیت تنفس و راحتی می‌دهند و باعث می‌شوند که در فصول گرم سال نیز قابل استفاده باشند.

2. **طرح و رنگ**: شومیزها در طرح‌ها و رنگ‌های متنوعی تولید می‌شوند. از طرح‌های ساده و یکدست گرفته تا طرح‌های راه‌راه، چهارخانه و طرح‌های گرافیکی، همه در دنیای شومیزها دیده می‌شوند. این تنوع باعث می‌شود که شومیزها برای هر سلیقه‌ای مناسب باشند.

3. **تنوع در طراحی**: شومیزها در طراحی‌های مختلفی مانند یقه‌دار، بدون یقه، آستین کوتاه، آستین بلند و حتی آستین‌های رگلان تولید می‌شوند. این تنوع در طراحی باعث می‌شود که شومیزها برای موقعیت‌های مختلفی مناسب باشند.

4. **راحتی**: یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های شومیزها، راحتی آن‌هاست. به دلیل جنس سبک و نرم پارچه، شومیزها به راحتی قابل پوشیدن هستند و حرکت را محدود نمی‌کنند.

https://mehreban.ir/blog/

https://mehreban.ir/

31 January 2025 | 06:47

داستان #ترسناک
شبحی با چشمان گریان
روزینا دسپارد در خانه پدریش در چلتهام,انگلستان آماده خواب شده بود.وقتی لباس خواب را پوشید صدای پای مادرش را از پشت در شنید. اما وقتی در را باز کرد راهرو بیرون خالی بود.

به درون راهرو سرک کشید وزنی را دید که لباس سیاه بر تن دارد و دستمالی به صورت گرفته و پای پله ها خاموش ایستاده است. بعد از چند ثانیه زن از پله پایین رفت. شمع در دست روزینا خاموش شد ودیگر چیزی ندید.
شروع ماجرا در ژوئن 1882 بود و هفت سال پیاپی شیح سیاهپوش توسط اعضا خانواده مکرر دیده شد . حال شبح مثل یکی از اعضا خانواده شده بود.
روزینا سعی کرد با شبح گفتگو کند اما هر بار شبح سرش را پایین می انداخت و ناپدید می شد . مراسم شام در خانه دسپارد تبدیل به مراسم اعصاب خرد کنی شده بود زیرا شبح بر دو نفر از حاضرین ظاهر می شد وبر بقیه ناپدید می ماند. گاه او در میان دو میهمان که مشغول صحبت بودند ظاهر می شد .

یکی از آنها آن را میدید و گفتگو مبدل به حرف های بی سر وته می شد روزینا وپدرش که شیح بر آنها ظاهر می شد نمی توانستند با او رابطه برقرار کنند. تمام ظاهر شدن ها بدقت توسط روزینا یاداشت می شد او سعی داشت تا هویت شبح را حدث بزند .

کسی که بیشتر ازهمه مشخصاتش با شبح یکی بود خانم "ایموژن سوبین هو" معشوقه صاحبخانه قبلی بود که بعد از مشاجره ای از خانه اخراج شده بود و در فقر وفلاکت در سال 1878 در گذشته بود. ظهور شبح بعد از یک جلسه ظهور اشباح در سال 1889 متوقف گشت. این ماجرا اگرچه در آن زمان توجه بسیاری را برانگیخت و توسط انجمن تحقیقات روح بدقت مورد مطالعه قرار گرفت فقدان شواهد بیشتر موضوع را از اهمیت انداخت و همگان آنرا به فراموشی سپردند. اما در سال 1958 واقعی شگفت رخ داد. مردی که در نزدیکی آن خانه می زیست شبی از جابرخاست و زنی را در قاب پنجره مشاهده کرد.

او لباس دوران ویکتوریا را بر تن داشت سرش را پایین انداخته بود. وبه نظر می رسید به تلخی در دستمالی که بصورت گرفته بود می گریست وقتی مرد از ترس فریادی کشید زن ناپدید شد . مرد چیزی از شبح نشنیده بود و علاقه ای به مسائل فوق طبیعی نداشت بعد از آنکه زن بارها دیده شد که در اتاق ها وپله ها سرگردان بود و گاه به تلخی می گریست. پیدا بود که گذشت زمان آلام او را تسکین نداده است . اما اینکه چرا خانم محل ظهورش را تغییر داده هرگز معلوم نشد ..

کانال داستان شب😜👇
🆔https://mehreban.ir/blog/

https://mehreban.ir/

31 January 2025 | 06:46

داستان #ترسناک
قاتل فراری
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. به خاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند؟ دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چشمش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمی خوام.» سه روز بعد آدم کش فراری باز در جلوی دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آن که کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فورا چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرد گویی می خواست چیزی بگوید، ولی نهایتا در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباس های ژنده از او پرتقال مجانی می گرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی به عنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.

سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد و به اطراف نگاه کرد، گویی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورد و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شد و بدون هیچ مقاومتی دستگیر شد.
موقعی که داشتند او را می بردند رو به میوه فروش گفت : «اون روزنامه رو من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان». سپس لبخند زنان و با قیافه کاملا راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود: من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگی ام تصمیم می گرفتم، نیک دلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد.

کانال داستان شب😜👇
🆔 @

https://mehreban.ir/blog/

https://mehreban.ir/

31 January 2025 | 06:46

داستان #عاشقانه
عشق در بیمارستان
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه می دادند.

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...»

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

کانال داستان شب😜👇

https://mehreban.ir/blog/

https://mehreban.ir/

31 January 2025 | 06:46

داستان #ترسناک
از چارلی بترس
سالها پیش در مدرسه ای كوچك در دهكده هالیرز در حوالی شهر نیویور پسر بچه ی كوچكی با حالتی آشفته در محوطه حیات مدرسه با عصبانیت به پاره سنگهای جلو پایش لگد می انداخت نگاه مایوسش را به پنجره كوچك كلاس انداخت كه دختری با موهای طلایی در چهارچوبش خودنمایی میكرد دخترك كه انگار نگاه پسر را حس كرده بود مسیر نگاهش از روبرو را بطرف پسر برگرداند و لبخندی نثارش كرد دوباره صورتش رو برگردوند پسر بچه بغضی كرد و پشتش را به پنجره كرد

همان لحظه صدای زینگ زنگ مدرسه سكوت محوطه را شكست و بلافاصله صدای فریاد و هیاهوی بچه ها حسابی جو را عوض كرد پسری درشت هیكل همراه دونفر كه گویا نوچه اش بودند با عجله بسمت پسر آمدند پسر درشت هیكل كه دنیل نام داشت فریاد زد: هوی چارلی به چه جراتی پشتت رو بمن میكنی مثلینكه تنت میخاره چارلی با ترس رویش رو برگرداند و با خشم دنیل روبرو شد دنیل مشتی سنگین به سمت صورت چارلی پرت كرد كه باعث شد چارلی با دماغی خونین روی زمین بیافتد از پشت سرشان صدای نازك دخترك بگوش رسید: ولش كنید چیكارش دارید!

دنیل لبخندی زد و گفت: میبینید بچه ها نگران چا چا جونش شده بعد بروی چارلی نیم خیز شد و گفت: میخوای پول امروزتو بدی یا نه؟ چارلی با سرعت و ترس دست در جیبش كرد و اسكناس كهنه ای بیرون كشید هنوز از جیبش درست بیرون نیاورده بود كه دنیل رو هوا قاپید.و دور شد دخترك بدو بدو بكنار چارلی اومد و زانو زد و با مهربانی به چارلی نگاه كرد.
بیست سال بعد در دل یك شب صدای هیاهو خیابان آلتین رو پر كرده بود دنیل با همان صورت خوك مانند و عبوس خودش دركت شلوار دامادی خیلی خنده دار بنظر میرسیدولی برعكس دخترجوانی كه كنارش بود مثل یك عروسك كه اسیر یك دیو شده باشه بغض كرده و بی صدا اشك میریخت چند متر آنطرف تر چارلی با ناراحتی گوشه پیادرو مخفی شده بود و با حسرت و عصیانبت به آن صحنه نگاه میكرد. صبح فردای آن روز وقتی دنیل میخواست از خانه حارج بشه جلوی در خانه یك نامه پیدا كرد

آن را با تردید باز كرد و زوع به خواندنش كرد:
سلام دنیل عزیز
خیلی وقته كه همدیگه رو ندیدیم اگر مایلی كه پس از سالها یك دوست قدیمی رو ملاقت كنی به آدرس
زیر مراجعه كن:
خیابان كانتر آپارتمان شماره سیزده طبقه‌آخر

دنیل ابروهاشو در هم كشید و گفت:خیلی جالبه حتما آلبرت یا فلیپ باید باشه و دوباره به خانه برگشت و درو بست. بعد از ظهر آن روز دنیل شال و کلاه کرد و بسمت خانه دوست ناشناسش رهسپار شد وارد آپارتمان شماره سیزده و سوار آسانسور شد چند لحظه بعد به آخرین طبقه رسید و در زد چند لحظه بعد در باز شد ولی کسی پشتش نبود! دنیل نیشخندی زد و گفت: قایم موشک بازی دیگه بسه وارد خانه شد و در را بست درودیوار خانه پوشیده از فلش بود که بسمت اتاقی تاریک راهنمایی میکرد.

دنیل گفت: سورپرایز هان؟! وارد اتاق شد بلافاصله تا وارد شد در پشت سرش محکم بسته و قفل شد. دنیل برای اولین بار احساس دلهره عجیبی کرد و سریع چراغ اتاقو روشن کرد. درو دیوار خونه غرق خون بود و با عکسهایی تزیین شده بود عکسی که همان دخترک در کودکی با پاکی کودکانه لبخند میزد و عکسی دسته جمعی از بچه ها ی مدرسه که دور صورت سه نفر دایره قرمز رنگی کشیده شده بود یکی از آنها خود دنیل بود که ضربدری هم روی صورتش بود همان لحظه صدای خنده شیطانی یک عروسک سخنگو که درب و داغون شده بود سکوتو شکست دنیل بسمت تلویزیونی که در گوشه اتاق بود رفت و روشنش کرد
یک مرد شنل پوش با ماسکی شیطانی و وحشتناک شروع به صحبت کرد سلام دوست و رفیق دیرینه! تا یک ساعت دیگه یا میری جهنم یا تقاص پس میدی و بعد آزاد میشی انتخاب با خودته پس اگه میخوای نجات پیدا کنی باید کلید اتاقو پیدا کنی وقتت خیلی کمه! صبر کن یه راهنمایی کلید داخل دستگاه چرخ گوشته که تا ۱ دقیقه دیگه روشن میشه حالا هم قبل از اینکه یخ بزنی بگرد پیداش کن و برفک صفحه را پر کرد.همان لحظه از لوله های دوش مانند سقف آب یخ مثل باران ریخت و دنیل را خیس کرد

هنوز چیز ینگذشته بود که از ۴ دریچه کولر سرد ترین باد ممکن مثل فریزر فضای اتاقو یخ آلود کرد دنیل با سرعت برق بسمت چمدان گوشه اتاق پرید و درش را باز کرد. شیشه ای اکواریم مانند پر از سوسک و هزارپا و جونورهای دیگه چندش آور بود که ته شیشه بحدی که فقط مچ دست بهش میرسید دهانه چرخ گوشت بود
که کلید ته آن بود دنیل با ناچاری دستشو داخل آن کرد تا کلید و بردارد همین که دستش به کلید خورد چرخ گوشت روشن شد و خون شیشه رو گرفت انگشتش قطع شده بود و آستینش چند سوسک را بهمراه داشت با دست دیگرش سعی کرد کلید رو در بیاره و موفق شد

اما ۲ انگشت دیگرش هم پرید از شدت درد جیغ های گوشخراش میکشید با بدبختی کلید رو در قفل در چرخوند ولی خبری نشد بار دیگر صدای خنده عروسک کهنه شروع شد دنیل فهمید رو دست خورده و کلید قلابی بوده در سمت دیگر اتاق یک کمد خاک گرفته بود سریع در کمدو باز کرد داخلش یک شیشه بود که بدلیل تاریکی هیچ چیز معلوم نبود دستش را داخلش کرد و بعد از شد درد چند برابر در حد بیهوشی فریاد کشید و افتاد داخل شیشه پر از عقرب های سمی بود.کف اتاق افتاد و شدت سرما و درد مرد. فردای آنروز برای آلبرت و فلیپ دو دوست و نوچه دنیل هم نامه ای رسید.و اما آلبرت چند دقیقه زودتر از فلیپ آمد و مثل دنیل وارد اتاق اسرار شد بعد از روشن کردن تلویزیون همان مرد در کنار جسد وحشتناک دنیل شروع به صحبت کرد : سلام رفیق

خوب به حرفام گوش کن وگرنه تا چند دقیقه دیگر بسرنوشت دوستت دنیل دچار میشی توی این اتاق هزاران خطر هست در اتاق بغلی تو یک نفر دیگه هست که کلید درست درشکمش قرار داره برای رهایی تنها راهت یافتن اون کلیده برای راحتتر شدن کارت یک ساطور بغل دستت هست مطمئنم بدردت میخوره عجله کن زیاد وقت نداری برفک تلویزیون رو گرفت.

باران یخی مثل دفعه قبل شروع شد و آلبرت با سرعت در کدو باز کرد و با شیشه عقرب روبرو شد دریچه ی کوچکی پشت شیشه بود که برای رسیدن بهش باید شیشه را میشکست . چاره ای نداشت شیشه را شکست و عقربها کف اتاق را گرفتند با سرعت داخل کمد پرید و شروع به شکستن دریچه چوبی کرد یک عقرب درست زیر پایش بود و میخواست نیشش بزند اما آلبرت سریع لگدی بهش زد و پرتش کرد.ب چند تنه و ضربه دریچه کهنه چوبی شکست و وارد اتاق بغلی شد
اتاقی که سرمایش طاقت فرسا تر بود فردی کف اتاق افتاده بود و فریاد میزد من کجام ...آلبرت با سرعت ساطور را بلند کرد و همین که خواست بکشدش دید اون فرد کسی نیست جز دوستش فلیپ! عقربها داشتند از دریچه به سمتشان میآمدند آلبرت به شانسش لعنت گفت چاره ای نداشت مجبور بود فلیپو بکشد وگرنه هردو میمردند با ساطور درجا شکم فلیپ رو زنده زنده پاره کرد و فلیپ را کشت اما اثری از کلید نبود و رودست خورد بود همان لحظه صدای خنده عروسکی از آن اتاق بگوشش رسید بدو بدو از دریجه رد شد و همین که خواست بسراغ عروسک بره یکی از عقربها نیشش زد و از شدت درد درست جلوی عروسک بزمین افتادعروسک بار دیگر خندید داخل دهانش چیزی خودنمایی میکرد با ناامیدی آلبرت دست در دهانش کرد و یک کلید بیرون کشید امیدی تازه وجودش را فرا گرفت و بدو بدو بسمت در رفت و کلید و چرخاند و در باز شد از شادی حنده ای دیوانه وار کرد و در راباز کرد اما انگار این هم یک تله بود روبروی در جسد دنیل افتاده بود و پشتش روی دیوار با خون نوشته بود:
از چارلی بترس
و بعد درست در کنار جسد یک بمب ساعتی ثانیه شماریشو شروع کرد:

۵-۴-۳-۲-۱...

و بعد خانه منفجر شد و هر سه دوست تبهکار سوختند همان لحظه چند خیابان پایین تر چارلی با لبخندی از رضایت در حال قدم زدن بود و لبه ی پالتواش را بالا کشید و کلاهش رو پایین داد و بسمت خانه دنیل و عشق کودکی رهسپار شد.....

کانال داستان شب😜👇
https://mehreban.ir/blog/

https://mehreban.ir/

31 January 2025 | 06:46

علت طولانی بودن صحبت خانم ها:

حنانه رو میشناسی خواهر مهسا دختر خاله نوره
که میشه زن پدر شوهر مریم دختر نسرین
خواهر سعید پسر اشرف همسایه سپیده دختر منیره!

نه نمیشناسمش…!!

ای بابا حنانه که دیدیمش تو عروسی ندا دختر میلاد که باباش میشه دایی منیره
و خواهرش پسر عمشونو گرفته مادربزرگش و مادربزگ ساره دختر مرضیه میشن

آهاااا چش شده ؟؟

لاغر شده☹😁😂




کانال داستان شب😜👇
🆔 https://mehreban.ir/blog/

https://mehreban.ir/

31 January 2025 | 06:46

روزی جوانی نزد حکیمی رفت و گفت: یا حکیم عرضی دارم


حکیم گفت عرضت را بگو
جوان عرضش را گفت.






سپس حکیم به جوان گفت : طولت را هم بگو
جوان طولش را نیز بگفت.


و بدین ترتیب حکیم مساحت جوان را بدست آورد!!!😂😂


کانال داستان شب😜👇
https://mehreban.ir/blog/

https://mehreban.ir/

31 January 2025 | 06:46

ایا میدانستید خوردن چای و هندوانه بستنی موز و پیتزا باعث کاهش فشار خون میشود؟؟😌🌺







کی به کیه کپی کن بزار اسهال بگیرن😂😂

کانال داستان شب😜👇https://mehreban.ir/blog/

https://mehreban.ir/

31 January 2025 | 06:46

داستان #عاشقانه
خیلی خوشحال بودم و چون فاصله مشهد تا کرمان زیاد بود کار در کارخانه رو رها کردم و برای تحصیل به کرمان رفتم . زندگی خوابگاهی خیلی جالب بود و دوستان بسیار شاد و خوبی پیدا کردم .اولش کمی سخت می گذشت و به کرمان عادت نداشتم و بسیار دلگیر بود ولی کم کم که دوستانم بیشتر می شد تحمل اونجا راحت تر می شد واسم.
امتحانات ترم یک می خواست شروع بشه که من دوهفته تا شروع امتحانات وقت داشتم واسه همین بلیط اتوبوس گرفتم که برم مشهد. یادم هست بلیط گیر نمیومد واسه همین از یه دوستم که اشنای اونجا بود یه بلیط واسم جور کرد و بالاخره راهی مشهد شدم.
من ردیف دوم اتوبوس بودم و کنار من هم در اونطرف ، چهار تا دختر در دو ردیف بودند که خانوادشون واسه خداحافظی اونها رو ترک کردند و رفتند .
اون زمان وقت دعای عرفه بود و این دخترها عازم مشهد واسه دعا بودند. از همون اول که سوار شدند من از یکیشون خیلی خوشم اومد بسیار زیبا ، چهره معصوم و تو دل برو ای داشت
با خودم گفتم خدایا چی میشد این دختر کنار من بود و میتونستم باهاش حرف بزنم ولی متاسفانه در کنار من یه دختر دیگه ای بود. تا اینکه اتوبوس راه افتاد و نزدیک 2 ساعت رفت
تا رسید به راور و اونجا واسه شام نگه داشت. منم که طبق معمول پیاده شدم و وضو گرفتم و رفتم واسه نماز و مدام به یاد یک دختر همکلاسیم میفتادم که بهم گفته بود من منتظرتم
و خلاصه منو خیلی دوست داشت و ابراز علاقه شدیدی میکرد ولی من اصلا ازش خوشم نمیومد که اسم این دختر سارا بود. خلاصه من نماز رو خوندم و سوار اتوبوس شدم
ولی یک اتفاق جالب افتاد و اون دختری که من ازش خوشم اومده بود و ردیف عقب بود اومد جلو و کنار من ( در اون سمت ) نشست .
نمیدونین چقدر خوشحال بودم با هزار زحمت سر صحبت رو باهاش باز کردم . فهمیدم اسمش الهام هست و 26 سالشه، دانشجوی لیسانس رفسنجان و در ضمن مربی کاراته هم هست .
من اون موقع 27 سالم بود. فقط اینقدر یادم هست که از تمام دنیا حرف زدیم ( البته 90 درصد من حرف می زدم و اون بیشتر گوش می کرد) وقتی به خودمون اومدیم دیدیم
تمام اتوبوس خواب هستند و ساعت دو صبح شده و من اصلا متوجه زمان نبودم .
یه حس عجیب و شادی بخشی باهام بود من اونشب رو ابرا بودم، فول انرژی اصلا قابل وصف نیست. خلاصه من بهش شماره دادم و خوابیدیم .
صبح که پا شدم دیدم به تربت حیدریه رسیدیم و زمین پر برف. اتوبوس به خاطر برف اهسته تر حرکت می کرد و ما دیرتر رسیدیم مشهد. حدود ظهر رسیدیم و بعد از خداحافظی رفتیم خونه هامون.
اونم با دوستاش رفتند خونه یکی از آشناهاشون. من با الهام در تماس بودم و یک بار هم تو مشهد با هم قدم زدیم ولی هوا برفی و بسیار سرد بود.
بعد از یک هفته اونها به کرمان برگشتند در صورتیکه من شبانه روز درس می خوندم تا امتحاناتمو پاس کنم و معدلم خوب باشه.
بعد از امتحاناتم رابطه منو الهام زیادتر شد طوریکه بعد از سه ماه وابستگی بسیار شدیدی بین ما ایجاد شد .
من اول فقط به دید یک رابطه ساده و دوستانه بین خودمون نگاه می کردم ولی دیگه یک رابطه ساده نبود و وابستگی اون به من منو آزار می داد .
خیلی دختر خوبی بود مهربون ، بسیار زیبا ، ورزشکار و بامعرفت و هر چی از خوبیش بگم کم گفتم.
من چون قصد ازدواج نداشتم دیگه دیدم ادامه این رابطه اصلا به صلاحمون نیست و اون واقعا شکست عاطفی شدیدی می خوره. بنابراین بهش گفتم
رابطمون رو قطع کنیم آخه تو کرمانی هستی و من مشهدی و نمیشه ازدواج کنیم. ولی اون همش می گفت من تو رو از خدا می خوام و خلاصه رابطمون رو تمومش کردیم .
بعد دو هفته زجراور ، اون بهم زنگ زد و گفت نمیتونه تمومش کنه و دوباره رابطه ما سرگرفت .
نمیدونم کلا چند بار قطع و وصل شد رابطمون ولی اینقدر یادم هست که به حد مرگ رسیدیم و مدام با احساساتم مقابله می کردم .میگفتم نه سعید الان وقتش نیست تو باید درس بخونی دکترا قبول بشی عشق و عاشقی چرت و پرت و هزار حرف عقلانی دیگه .
ولی نشد که نشد آخر بعد از کش و قوس های زیاد تونستم با خودم کنار بیام .
اولش بهش نگفتم تعقیبش کردم خونشونو یاد گرفتم هر چی به من از خودش و خانوادش و اقوام و همسایه هاشگفته بود راست راست راست بود.
بسیار دختر خوب با خانواده با اصل و نسب ، کرمانی اصیل ، خلاصه هر چی بیشتر جلو میرفتم که یک بهانه ای داشته باشم تا ازدواج نکنم نمیشد انگار خدا زده بود به خال و می دونست چه کسی به ذات من میاد.اره دوستان تحقیقات محلی از الهام و خانوادش کاملا مثبت و خوب بود طوریکه من ترسیدم اگه اونا بیان تحقیق واسه من تو مشهد ، من کم بیارم و آبروریزی کنم.
هیچ وقت یادم نمیره روزی که بهش گفتم می خوام واسه ازدواج باهات حرف بزنم .
اون بازم مشهد رفته بود ولی این بار با مادر و دوستش. اصلا خوشحال نشد بهم گفت باور نمی کنم .
من هر چه بیشتر می گفتم اون اصلا باور نمی کرد تا اینکه گفت بذار از دعای عرفه برگردیم بعد با هات حرف می زنم و ببینم چی میگی. من سه جلسه باهاش در مورد ازدواج حرف زدم با اینکه کاملا اخلاقش رو می شناختم ولی بازم انواع تستهای روانشناسی و سوالات غیر مستقیم که میشه شخصیت شناسی کرد رو ازش پرسیدم. واقعا جالب بود تمام حرفاش احساساتش همش راست بود و اصلا دروغ نمی گفت .
تا اینکه به گریه افتاد و گفت بابا من دوستت دارم این کارها رو تموم کن.
من خیلی خوشحال بودم چون منم واقعا دوستش داشتم ولی اصلا شرایطم واسه ازدواج مناسب نبود چون کار نداشتم . بعد از اینکه باهم سنگامون وا کندیم بهش گفتم یک مهلت چند ماهه بده تا با خانوادم صحبت کنم و یک شغل هم پیدا کنم .
چند تا استخدامی شرکت کردم و یکیشونو قبول شدم که تو استان کرمان بود ولی دعوت به کارم رو چند ماه بعد انجام دادند .
مشکلات من تازه شروع شده بود هر چه من به خانوادم می گفتم بیاین بریم خواستگاری اونا می گفتند نه نمیشه . اینهمه دختر تو فامیلمون چرا بری از کرمان زن بگیری مخصوصا پدرم مخالف بزرگی بود.
پدرم گفت من نمیام کرمان تو باید دختر فلانی که اتفاقا بد شانسی من ، پزشکی هم میخوند رو بگیری.
من هر چی میگفتم من از اون بدم میاد می گفتن اونو نمی خوای بیا دخترخالتو بگیر این که هم باخداست و هم ورزشکار ، اشنا و هزار خوبی دیگه .
من واقعا دوران سختی رو گذروندم و سه روز از خونه فراری بودم و بالاخره خواهر بزرگم وساطت کرد و گفت شما برین خواستگاری اگه بد بود قبول نکنین .
پدرم گفت من فقط یک بار میام کرمان و دیگه تا مرگم پامو اونجا نمیذارم هر غلطی میخوای بکنی بکن.
ولی من عاشق و داغ داغ داغ گفتم باشه .
در بهار سال 86 اتفاق عجیبی افتاد .
پدرو مادر الهام اومدن مشهد زیارت و الهام از کرمان بهم زنگ زد و گفت اونها اونجا هستند.
من یک فکری به سرم زد و پدر و مادرمو راضی کردمو رفتیم به هتلی که اونها اونجا بودند.
یه دسته گل گرفتم و با هماهنگی دختر بزرگشون که به اونها خبر داده بود رفتیم هتل . بابای منم نه لباس مرتبی همینجوری اومد هتل . ولی کار خدا اتفاق جالبی افتاد و ستاره خانواده الهام ، پدر و مادرمو گرفت و اصلا دیگه اونها رو ول نکردند. بسیار شیفته شخصیت پدر و مادر الهام شده بودند.
واقعا انسانهای شریفی بودند. بعد از اون شب من به کرمان رفتم .
اتفاق جالب این بود که پدرم با پدر الهام رفیق شدند و دنبال اونها رفته بود و به خونمون دعوتشون کرد و تا لحظه اخر که مشهد بودند با اونها حرم ، بازارو جاهای دیگه رفتند .
من خیلی خوشحال بودم . بالاخره اواخر تابستان 86 خانوادمون اومدند کرمان و با خونه زندگیشون اشنا شدند .
من و الهام که حرفامونو زده بودیم و مراسم به خوبی پیش رفت . طبق رسم کرمان ،
اونها زود عقد رسمی نمی کنند و چند ماهی باید دختر و پسر صیغه محرمیت بخونند و ببینند که اخلاقاشون به هم میخوره و اشنایی کامل دو خانواده به هم پیدا کنند.
مهر ماه دعوت به کار من اومد و من رسما شاغل شدم و خدا رو شکر واسه هزینه هام هم دیگه مشکلی نداشتم . من به پدر الهام گفتم
که من یک سال از شما وقت می خوام تا بتونم مراسم بگیرم و درسم هم تموم بشه .
خدا رو شکر کمتر از یک سال من تونستم به قولی که داده بودم عمل کنم و مراسم عقد رسمی رو تابستان سال بعد 87 انجام دادیم و بلافاصله بعد از یک ماه عروسی گرفتیم .
واقعا پدر خانمم ( خدا رحمتش کنه ) سنگ تمام گذاشت و اصلا به من سخت نگرفت .
اگه حمایت اون و از همه مهمتر خانمم نبود من نمیتونستم به مشکلات غلبه کنم .
بعد از عروسیمون دو سال از درس خانمم مونده بود که با اتمام درسش دیگه ما تونستیم با هم زندگی کنیم.
چند تا از دوستای هم خوابگاهی های من ، مثل من شدند ولی فقط من قسمت شد ازدواج کنم . به اونها یا دختر ندادند یعنی به راه دور دختر ندادند یا شرط و شروط سنگین جلوی پاشون گذاشتن یا گفتند حق طلاق رو به دختر بدید یا گفتند باید حتما کرمان زندگی کنین و خلاصه هزارحرف مفت ولی واقعا خانواده خانم من ، هیچ کدام از این مسائل رو مطرح نکردن
و به عشق و دوست داشتن ما احترام گذاشتن و حرفهامونو باور کردند .
الان از ازدواجمون پنج سال می گذره و خدا یک دختر ناز بهمون داده و من تو کارم خیلی پیشرفت کردم و تونستیم یک زندگی مرفه و آرام واسه خانوادم فراهم کنم .
دوستان اگه یکی رو دوست دارین به نظر من ارزشش رو داره که به خاطرش سختی بکشین ولی در عین حال به خانوادتون احترام بذارین و موضوعات رو با هم قاطی نکنین
و بی احترامی نه به پدر و مادر خودتون و نه به خانواده همسرتون بکنین .
من این رو فهمیدم که انسان تلاشگر بالاخره موفق میشه آره سختی داره ولی اینده از آن شماست.

کانال داستان شب😜👇
https://mehreban.ir/blog/

https://mehreban.ir/

31 January 2025 | 06:46

+ این ساعته چه قیمته؟😍

_ ۸۰۰ هزار تومن

+ رنگ سیاهشو هم دارین؟😐

_ بله

+ اها خوبه.. رنگ شیرشکری هم دارین؟

_ نه متاسفانه!

+حیف شد ... اون رنگی میخواستم..(فرار می‌کند)
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😂😂😂😂😂


https://mehreban.ir/blog/

https://mehreban.ir/

31 January 2025 | 06:46

دوماد بعد از عقد به عاقد گفت:
چقدر پرداخت کنم؟

عاقد گفت اندازه خوشگلی خانمت😍

دوماد هم برداشت هزار تومن بهش داد😑

عاقد رفت عروس رو نگاه کرد و اومد پونصد تومان به دوماد برگردوند😶

گفت ما حروم نمی خوریم☹😂😂




https://mehreban.ir/blog/

https://mehreban.ir/

31 January 2025 | 06:46

🌷🌷🌷
شوهر گفت :دوستت دارم
زن گفت :منم دوستت دارم
شوهر گفت :ثابت کن,داد بزن تا همه دنیا بفهمند که دوستم داری....
زن در گوشش اهسته زمزمه کرد :دوستت دارم.
شوهر گفت: چرا داد نمیزنى چرا نجوا میکنى!!!
زن گفت :چون تو تمام دنیای منى...


و اینگونه بود که مرد گول خورد و يک سرویس طلا رفت تو پاچش.😭😁😂



https://mehreban.ir/blog/

https://mehreban.ir/

31 January 2025 | 06:46

تابلوی سهراب سپهری تو حراجی ۵ میلیارد و دویست فروخته شده، دو میلیارد میذاشتن رو قبر سهراب خودش زنده میشد😕😅🙈😁


https://mehreban.ir/blog/

https://mehreban.ir/

31 January 2025 | 06:46

نوشته یک قدم به بهشت مانده باشد صدایت اﺯ جهنم بیاید برمیگردم کنارت..






داداش نمیخواد حالا بخاطر یه دختر رﻭ پل صراط ترافیک دﺭست کنى 😐

تو برو من قول میدم اونور هواتو دارﻥ 😑😂


https://mehreban.ir/blog

https://mehreban.ir

31 January 2025 | 06:46

ب استاد گفتم داییم فوت کرده بود امتحانو خراب کردم😢
گفت تو سه ترمه داری همینو میگی😐


گفتم 5تا دایی دارم اگه جون دوتای دیگه واست مهمه نمره رو بده😁🙏



https://mehreban.ir/blog

https://mehreban.ir

31 January 2025 | 06:46

نوشته: شاید دلار باز 900 تومن بشه اما من دیگه هیچوقت 20 سالم نمیشه





باید عرض کنم که ...

داداش شاید معجزه بشه و تو دوباره 20 سالت شه
ولی دلار هیچ وقت 900 تومن نمی شه😐 😂


https://mehreban.ir/blog

https://mehreban.ir

31 January 2025 | 06:46

🎥 دانلود انیمیشن جدید " کارمن سن دیگو: سرقت یا عدم سرقت 2020 "
🎙 #دوبله_فارسی
📤 کیفیت: (عالی)
🏅امتیاز: 7 از 10
🔹ژانر: #ماجراجویی #خانوادگی #اکشن #انیمیشن
⏰مدت زمان: 82 دقیقه
🌍محصول کشور : ایالات متحده آمریکا , کانادا
👔کارگردان : Jos Humphrey, Kevin Dart
🌟ستارگان : Gina Rodriguez, Finn Wolfhard, Abby Trott
🎞خلاصه داستان:
این انیمیشن مهیج و دیدنی، از آنجایی آغاز می شود که شخصیت اصلی این فیلم به نام "کارمن" تلاش می کند تا "ایوی" و "زاک" که در حین دزدی در شانگهای دستگیر شده اند را نجات دهد و ....
#کار_من_سن_دیگو

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://mehreban.ir/blog

https://mehreban.ir

31 January 2025 | 06:46

🎥 دانلود انیمیشن " بلال: نژاد جدید قهرمان 2015 "
🎙 #دوبله_فارسی
📤 کیفیت: (عالی)
🏅امتیاز: 7.9 از 10
🔹ژانر: #ماجراجویی #اکشن #انیمیشن
⏰مدت زمان: 105 دقیقه
🌍محصول کشور : ایالات متحده آمریکا , امارات
👔کارگردانی : Khurram H Alavi, Ayman Jamal
🌟ستارگان :  Jacob Latimore, Ian McShane, Thomas Ian Nicholas, Michael Gross
🎞خلاصه داستان:
هزار سال پیش ، پسربچه‌ای به نام بلال با رویای تبدیل شدن به یک جنگجوی بزرگ ، همراه خواهرش توسط عده‌ای ربوده می‌شود و به سرزمینی دور از خانه منتقل می‌گردد. بلال در دنیایی که حرص و بی‌عدالتی در آن حکم می‌کند ، با تلاش و شجاعت بسیار تصمیم به تغییر آن می‌گیرد و…

https://mehreban.ir/blog

https://mehreban.ir

31 January 2025 | 06:46

🎞 Cranston Academy: Monster Zone (2020)
✨ دانلود انیمیشن جدید " آکادمی کرانستون: قلمرو هیولا "
#دوبله_فارسی
🏅امتیاز: 5 از 10
🔹ژانر: #انیمیشن
🌍محصول کشور : مکزیک
👔کارگردان : Leopoldo Aguilar
🌟ستارگان: Jamie Bell, Jayssolitt, Ruby Rose
🎞خلاصه داستان:
یک دانش آموز 15 ساله دبیرستانی باهوش به طور غیر منتظره ای به یک مدرسه شبانه روزی منتقل می شود و دره‌ی هیولاها را از بُعد دیگری باز می کند و ....

https://mehreban.ir/blog

https://mehreban.ir

31 January 2025 | 06:46

قابلیت ست شدن با انواع لباس‌ها را دارد. در ادامه به چند نمونه از نحوه ست کردن شومیز اشاره می‌کنیم:

1. **شومیز با شلوار جین**: یکی از کلاسیک‌ترین و ساده‌ترین استایل‌ها، ست کردن شومیز با شلوار جین است. این استایل برای موقعیت‌های غیررسمی و روزمره بسیار مناسب است. می‌توانید شومیز را داخل شلوار جین قرار دهید یا آن را بیرون بیندازید تا استایلی راحت و شیک داشته باشید.

2. **شومیز با دامن**: برای یک استایل زنانه و شیک، می‌توانید شومیز را با دامن ست کنید. دامن‌های میدی یا دامن‌های پلیسه گزینه‌های مناسبی برای این استایل هستند. این ترکیب برای مهمانی‌های غیررسمی یا قرارهای دوستانه بسیار مناسب است.

3. **شومیز با کت و شلوار**: برای یک استایل رسمی‌تر، می‌توانید شومیز را با کت و شلوار ست کنید. این استایل برای محیط‌های کاری یا جلسات رسمی بسیار مناسب است. شومیزهای یقه‌دار گزینه‌های مناسبی برای این استایل هستند.

4. **شومیز با شلوار کتان**: برای یک استایل تابستانی و راحت، می‌توانید شومیز را با شلوار کتان ست کنید. این ترکیب به دلیل جنس سبک و خنک پارچه‌ها، برای روزهای گرم سال بسیار مناسب است.

### جمع‌بندی

شومیز به عنوان یک لباس ساده و چندمنظوره، توانسته جایگاه ویژه‌ای در دنیای مد و فشن پیدا کند. به دلیل تنوع در طراحی، جنس پارچه و رنگ‌ها، شومیزها برای موقعیت‌های مختلفی مناسب هستند و می‌توانند به راحتی با سایر لباس‌ها ست شوند. اگر به دنبال یک لباس راحت، شیک و متنوع هستید، شومیز گزینه‌ای ایده‌آل برای شماست.

https://mehreban.ir/blog/

https://mehreban.ir/

31 January 2025 | 06:36