گزیده کتاب رسول مولتان | قسمت ۱۰۵
پنج شنبه، دوم اسفند ماه سال 1375، ساعت یک نیمه شب. علی در دفترش بود. سکوت پررنگی همه جا را گرفته بود. روی بچهها را کشیدم. آنقدر راحت خوابیده بودند که دوست داشتم ساعتها بایستم بالای سرشان و بالا و پایین شدن آرام قفسهی سینهشان را تماشا کنم. چراغ کم نور اتاق نشیمن را روشن کردم. سوز زمستان، خودش را به زور از درز پنجره ها در خانه جا میداد. خودم را در شال روی شانهام پیچیدم. کتابی برداشتم و مشغول خواندنش شدم. هنوز صفحهی اول بودم که علی بی سر و صدا وارد شد. فکر کردم چای میخواهد. چهرهاش خیلی گرفته و ناراحت بود. کمی مکث کرد و پرسید:
- خوابت میاد؟
کتابم را بستم و نگاهش کردم.
- نه. چطور؟
مقابلم ایستاده بود.
- یه کم صحبت کنیم.
جهت مشاهده مطالب قبلی در خصوص کتاب شرح زندگی #شهید_رحیمی روی #رسول_مولتان کلیک نمایید.
@ShahidRahimi