Gap messenger
Download




تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی

که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد


#حافظ
#شعرنوشت
@roshanakbentesina

14 August 2018 | 09:32

#حتی_برای_شما


«إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ» [توبه/۱۱۱]

جنس فروخته شده، پس گرفته نمی‌شود. این قانون مخصوص شماست خدای عزیز. مبارکت باشم.


#آیه_نگاری

@roshanakbentesina
http://roshanakbentesina.kowsarblog.ir/حتی-برای-شما-خدای-عزیز-1

11 August 2018 | 10:28

دَم پسین‌های روستا

سرم را بالا می‌آورم و رد زن‌دایی را تا مخزن گوشه‌ی حیاط می‌گیرم. مرغ و جوجه‌های خاله می‌دوند سمتش. یاد مبحث «شرطی شدن» زیست پیش دانشگاهی گرامی باد. فکر می‌کنند زن‌دایی رفته که بهشان دانه بدهند. فقط می‌خواهد دست‌هایش را بشوید. توی این ده سال شهر نشینی خیلی لذت‌ها از یادم رفته. مثل لذتِ دیدنِ دویدن مرغ و جوجه‌ها به سمت مامان و محاصره شدنش در سال‌ها پیش. اگر مرغ و جوجه‌ها زبان درمی‌آوردند یک صدا به مامان می‌گفتند: «ما دونه می‌خوایم یالا، ما دونه می‌خوایم یالا، ما دونه…»

«دووَر مَ بوت نومَه وَ هونَه» زن دایی خیره به آب‌کفی که از دست می‌ریزد و سرازیر می‌شود وسط حیاط، خطاب به دخترخاله می‌گوید. دخترخاله کنارم نشسته، فکرش مشغول نت است که قطع شده و مثل مار گزیده‌ها به خودش می‌پیچد. حواسش نیست زن‌دایی چه می‌پرسد. زن‌دایی هم منتظر جواب نیست. دخترخاله زیر گوشم داد می‌زند و خطاب به آن یکی دخترخاله که تو آشپزخانه است می‌گوید: «دووَر مَ دون دِی وَ ای مُرغَل قِر مِنِش رِختَه؟» مرغ‌ها را برای چه نفرین می‌کنی؟ «قِر» نه مرض ریوی است نه کلیوی. یک جور اصطلاح است.

چیزی است که می‌ریزد تو مرغ‌ها و همه را قِر می‌کند و می‌کُشد. از آشپزخانه صدایی نمی‌آید. دخترخاله هم منتظر جواب نیست. طولی نمی‌کشد که زن‌دایی می‌گوید: «پَ خواسی یَ زنگی وَشون بزنی بینُم سیچه نُومَن» دختردایی چیزی نمی‌گوید. زن‌دایی منتظر جواب نمی‌ماند. دبه‌هایش را برمی‌دارد و به سمت آبغوره‌گیری می‌رود که آبغوره‌هایش را سر و سامان بدهد. منم روزه سکوت گرفته و سعی می‌کردم دیالوگ‌ها را به خاطر بسپارم و بنویسم.

یادم باشد به خط خطی‌هایم اضافه کنم صدای پارس سگ‌های روستای روبرویی با فاصله پانصد متر وارد حریم روستای ما شده. یک سگ اول روستا پارس می‌کند، دیگری آخر روستا جواب می‌دهد. احتمالا برای فردا صبح قرار و مدار می‌گذارند. صدای عرعر خرهای خسته از باغ‌برگشته هم می‌آید. علم غیب ندارم، بهتر است مشغول ذمه‌ خر‌های زبان بسته نشوم. شاید صدای خرهای ولگرد باشد. دم غروب خر کاری و حمال آن قدر کوفته هست که صدا از کوه تاسَک دربیاید ولی از آنها نه! کوه تاسَک که یادتان هست؟ برای ما به اندازه‌ی دماوند شناس است و شرف دارد. رویش غیرت داریم.

آخرین حاله زردمبوی خورشید غیب شد. یک روستای پرهیاهو ماند و آسمانی که تک و توک ستاره‌هاش بیرون می‌آید و صدای ویژ ویژ ماشین‌هایی که گاه گداری رد می‌شوند و پیش‌صدا و پس‌صدایشان از تپه و جنگل دل نمی‌کنند و می‌مانند. ماشینی وارد حیاط خاله می‌شود. خاله و شوهرخاله است که از باغ برگشته‌اند. سلام می‌کنم و «نَخَسته‌»ای می‌گویم. خبری از جواب نمی‌شود. برخلاف زن‌دایی و دخترخاله، من منتظر جواب بودم. دخترخاله می‌گوید روشنک با شماست. خاله لبخندی می‌زند و جواب می‌دهد. بعد می‌گوید: «اُمروز وَ مِن باغ همه‌ش وَ فکر ایشا بیرُم که اینترنت نداشتید». توی دلم می‌گویم «احسنت به خاله خودم که روشنفکره و پایه است»

۱. دختر مگه بابات نیومد خونه؟

۲.دختر مگه دونه دادی به این مرغ‌های (قِر مِنِش ریخته / اصطلاح فارسیش رو نمیدونم)

۳. خب می‌خواستی یه زنگ بهشون بزنی ببینم برای چی نیومدن.

۴. امروز تو باغ همه‌ش فکر شماها بودم که اینترنت نداشتید.

#لرواژه
#از_روستا
@roshanakbentesina
http://roshanakbentesina.kowsarblog.ir/دَمِ-پسین-های-روستا

11 August 2018 | 12:06




چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن

عاشقی و نیک نامی سعدیا سنگ و سبوست


#سعدی
#شعرنوشت
@roshanakbentesina

10 August 2018 | 11:16

ما می‌فرستیم و تو یادت می‌رود

گاهی چیزی به دلت می‌نشیند. نه از این نشستن‌ها که زود جایش را به دیگری بدهد. از آن نشستن‌هایی که می‌نشیند و لنگر می‌اندازد. «قَالَ كَذَٰلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا وَكَذَٰلِكَ الْيَوْمَ تُنسَىٰ» این آیه خیلی وقت است به دلم نشسته، آن هم از نوع لنگری‌اش. دیشب تصمیم گرفتم از فردا چله بگیرم. برای یک جوان پا به سن گذاشته‌ای که زود سر تسبیح را گم می‌کند روز دحوالارض شروع خوبی است، یادش می‌ماند. «روزی یه صفحه قرآن بخونم یا زیارت عاشورا؟ بهتره از حاجاقا بپرسم ببینم چه نسخه‌ای تجویز می‌کنه؟ ای بابا حالا فقط می‌خوای چله بگیریا! قرار نیست که کلی حکیم و فقیه رو مزمزه کنی! یک چیزی رو شروع کن بره پی کارش. فقط چهل روز کاری رو انجام بدی؟ همین؟ محاسبه اعمال پس چی؟»
از خواندن «ارمیا» خسته شدم. سرم را روی بالشت گذاشتم. چشم چپم را توی بالشت فرو بردم و دستم را روی چشم راست گذاشتم تا سیاهی دنیا را بگیرد و چشم من را هم. «كَذَٰلِكَ أَتَتْكَ آيَاتُنَا فَنَسِيتَهَا کدوم آیه‌ی خدا رو ندید گرفتم؟ چند بار؟ از کجا معلوم آیه‌ای به سمت من اومده باشه؟ مگه میشه نیومده باشه؟ قرار نیست آیه‌ی خیلی شاقی باشه. خدایی که یک کلاغ رو به عنوان آیه برای بنده‌ش می‌فرسته تا چیزی رو بهش گوشزد کنه، می‌دونه منم آیه‌لازمم. آیه‌‌های من کدوم بوده که فراموششون کردم؟» از افکارم کاملا مشخص است که مبحث آیت شناسی استاد، حسابی کارساز بوده است. شاید بهتر باشد این چهل روز حواسم به آیه‌هایی که خدا می‌فرستد، باشد. اگر تو این چهل روز تقی به توقی نخورَد و دری از درهای حکمت باز نشود، حداقل در این چهل روز به جای فامیل و همسایه و وزیر و وزرا، به خودم مشغول هستم نه دیگری. لذت چله هم همین است که دائم به خودت تلنگر بزنی، گاهی لبخند. جایی هم باید خودت را نیشگون بگیری و اخم کنی. اگر کم آوردی، دوباره به خودت بگویی: «از اول، از اول، از اول ...»

#آیه_نگاری
@roshanakbentesina
http://roshanakbentesina.kowsarblog.ir/ما-می-فرستیم-و-تو-یادت-می-رود

9 August 2018 | 08:26

راه میانبر دختران جوان

کافی است چهل روز بیایم روستا خانه باباحاجی معتکف بشوم و برایشان خادمی کنم. چهل روز روزم را با «سلام ننه، صبح بخیر. سلام بَوا صبح بخیر» شروع کنم. چهل روز سفره بیندازم و جمع کنم. آب دستشان بدهم و برایشان چای دم کنم. قرص‌های ننه را بگذارم کف دست‌های لرزان و پینه بسته‌اش. به ذکر گفتن باباحاجی بعد از نماز گوش بدهم که دست‌هایش را بالا می‌برد، از سر می‌گذراند و یک نفس «اللهُ یا رب یا رب یا رب یا رب…» را می‌پاشد به در و دیوار خانه. پشت بندش هم «خدایا خودت به فریادم برس، خدایا منم بنده گنه کار، خدایا شکرت، خدایا به اندازه آفریده‌هایت شکر». به باباحاجی «قبول باشه»ای بگویم بعد نمازم را بخوانم. روی همان سجاده و مُهری که بابا حاجی نماز خواند، همان جایی که اقامه بست و ذکرش را حواله آسمان کرد. لاریب فیه که دنیایم گلستان می‌شود بعد از آن چهل روز. هر چه باشد باباحاجی و ننه پیش خدا اپسیلون آبرویی دارند و خدا حیا می‌کند از اینکه رویشان را نگیرد. اگر به آمال و آرزوهایم نرسم، یک دل سیر آنها را نگاه کردم. در آینده اگر آن شتری که در خانه‌ی همه می‌خوابد در خانه باباحاجی و ننه هم بخوابد حسرت روزهایی که می‌توانستم پیششان باشم، را نمی‌خورم. حداقل می‌توانم کلی چیز میز ازشان یاد بگیرم. دل مامان هم خوش می‌شود و ازم راضی. مگر یک دختر جوان از خدا چه می‌خواهد جز یک راه میانبر، کم خرج و زود بازده؟

@roshanakbentesina
http://roshanakbentesina.kowsarblog.ir/راه-میانبر-دختران-جوان

6 August 2018 | 10:46

خودم:
دختر امروز، مادر فردا

مامان از زندگیت لذت می‌بری؟ لذت می‌بری از اینکه ظرف‌ها و لباس‌ها را می‌شویی، جارو می‌زنی، خانه را مرتب می‌کنی؟ یعنی هیچ وقت دلت نمی‌کشد بروی مسافرت، گردش، این شهر، آن شهر و از هفت دولت آزاد باشی؟ اصلا شاید دلت بخواهد یک روز از صبح تا عصر زل بزنی به تلوزیون و فیلم ببینی و دست به سیاه و سفید نزنیو کسی بهت نگوید «مامان غذا چی داری؟ لباس‌هام رو شستی؟»اینقدر در قید و بند بچه و شوهر بودن راضی‌ت می‌کند؟ الان دوست نداری جای من باشی؟ صبح بیرون بروی عصر برگردی، لباس‌هایت را دیگری بشوید، همین که غذا خوردی فلنگ را ببندی و کاری به سفره و شستن ظرف‌ها نداشته باشی، همیشه یکی باشد بهت پول بدهد و دغدغه‌ات «حالا من چی بپوشم؟ چه پستی بنویسم؟ اینترنتم داره تموم میشه و غیره» باشد؟! واقعا به من حسودی نمی‌کنی و نمی‌گویی کاش جای روشنک بودم که نه دغدغه‌ی شوهر دارد و نه دغدغه‌ی بچه؟ نه به خاطر شوهر دلش هزار راه می‌رود و نه آینده بچه و هزار گیر و گور دیگر دلش را کباب می‌کند! دلت نمی‌کشد ما را رها کنی و بروی پیش پدر و مادرت؟ دوری از آنها اذیتت نمی‌کند؟

بعضی وقت‌ها که بهت نگاه می‌کنم دوست ندارم ازدواج کنم و یا مادر بشوم. احساس می‌کنم خیلی ضعیف می‌شوم. اینجا پیش شما خیالم راحت است. آب توی دلم تکان نمی‌خورد و به همه‌ی آرزوهایم می‌رسم. آرزویی نیست که بخواهم آن را فدا یا قربانی کنم. وقتم را صرف خودم می‌کنم. منی که الان حوصله لباس شستن ندارم، چطور می‌توانم در آینده لباس چند نفر دیگر را هم بشویم؟ وقتی غذا می‌خوریم با یک «دستت درد نکنه» و یک بوس این طرف و آن طرف صورتت راه خودم را می‌کشم و می‌روم. تو می‌مانی و سفره و یک سینک پر از ظرف. در آینده می‌توانم آخری نفری باشم که از آشپزخانه بیرون می‌روم و همه چیز مرتب و شیک سر جای خودش باشد؟ دائم دلم شور بزند؟ الان خیلی از کارهایم را تو انجام می‌دهی، در آینده می‌توانم چند نفر آدم با اخلاق‌های عهد عتیق و متفاوت را مدیریت کنم و کارهایشان را سر و سامان بدهم؟

اگر بگویم لذت نمی‌بری، چرا می‌خواهی من زودتر سر و سامان بگیرم و همه‌ی این‌ چیزها را تجربه کنم؟ توئی که اگر کمی غذایم کم یا زیاد شود هر شب بدنم را چک می‌کنی که نکند تب داشته و مریض باشم، مهم‌ترین آرزوهایت شده همسری و مادری کردن من.  اینکه منم مثل خودت همین چرخه را پیش بگیرم. اینها یعنی لابه‌لای سختی‌ها، لذتی هست. این یک هفته که نبودی، خودم برای خودم تعجب برانگیز بودم. خانه را جارو می‌زدم. ظرف ظهر را نمی‌گذاشتم به عصر بکشد و ظرف شام را به صبح. لباس‌های داداش را فوری می‌گذاشتم تو ماشین، لباس‌های خودم را همینطور. حواسم بود که اگر بطری‌های آبغوره را نشویم، خشک می‌شود و کارم دو چندان، زود ترتیبشان رامی‌دادم. مهمان داشتم و ضمن همه‌ی این کارها با امیررضاجان بازی می‌کردم تا خاله برگردد. این یک هفته احساس قدرتمند بودن داشتم. از کجا این قدرت در گوشت و پوستم ورود پیدا کرده بود،نمی‌دانم. به قول خودت شده بودم مثل دخترهای مردم که بدون گفتن همه‌ی امور را روی یک انگشت‌شان می‌چرخانند. خیالم راحتشد که پایش بیفتد، شناگر ماهری هستم. باور نداری، از مادر دخترهای مردم آمارم را بگیر که مرا ندیده و نشناخته هر روز می‌کوبند تو سر روشنک خودشان.

@roshanakbentesina
http://roshanakbentesina.kowsarblog.ir/دختر-امروز-مادر-فردا

2 August 2018 | 11:00




غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت

تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست


#سعدی
#شعرنوشت
@roshanakbentesina

2 August 2018 | 10:32

خودم:
اموال سرقتی شگون ندارد

بعضی از اساتید و دوستان مثل روز برایشان روشن است چه کانالی را دوست دارم و چه آبی عطشم را در این مجازآباد سیراب می‌کند که اسیر سراب‌های تو خالی نشوم. برایم دو پست از کانالی فرستاد. مثل قدیم ندیم‌ها چشم‌هایم را می‌بندم و دو انگشت اشاره دستم را به هم نزدیک می‌کنم و می‌گویم: «بگم! نگم! بگم! نگم! بگم! نگم!» هاتفی خودش را وسط می‌اندازد و می‌گوید: «حالا می‌خوای بگی اسم اون کانال چیه که چطور بشه؟».

وارد کانال شدم و شروع کردم به خواندن تک تک پست‌هایش. «به به، خوش به حالش. یعنی میشه منم جمله‌های نغز این چنینی بنویسم؟ ای که اینقدر خوب می‌نویسه چرا یک کتاب چاپ نمی‌کنه؟». پست‌ها را یکی پس از دیگری مثل پله‌های نردبان بالا رفتم. یکی از پست‌ها مثل تخته‌ی نردبان جاخالی داد و پرتم کرد به کتاب «منِ او» رضا امیرخوانی که چند روز پیش تمامش کردم. بله، شک ندارم این پست پاراگراف فصل‌های آخر منِ او بود. پست‌های دیگر را بالا رفتم. یک پست دیگر جا خالی داد و پرتم کرد توی کانال ...، این پست را در آن کانال دیدم. همین دیشب بود احیا گرفتم و کانال را از آخر تا اول خواندم. خودم را جمع و جور کردم و پست‌های بعدی را خواندم. پست سوم جا خالی داد و پرتم کرد داخل وبلاگ ...، این پست از پست‌های آن وبلاگ بود، شک ندارم. آنقدر دلنشین بود که در بطن راست قلبم رسوب کرد و ماندگار شد. حالا به همه‌ی پست‌های این عالی جناب شک دارم. کلا مطالب ناب کانالشان زد زیر دلم. اموال سرقتی شگون ندارد.

این را هم بگویم که آن جناب محترم و نامبرده که ذکر خیرشان در ابتدا گذشت، لابه‌لای محتوای سرقتی‌اش از سرقت بیت المال توسط بعضی مسئولین به ظاهر علیه السلام، انتقاد هم داشتند. در کل ما چنین ملت تو دل‌برو و عزیزی داریم که حیف است آدم جان نثارشان نکند و برای طول عمرشان ختم انعام نگیرد.

این وسط یادم به روزهایی می‌افتاد که مثل هر آدم‌های خود شیفته‌ای می‌نشینم پست‌های کانال خودم را می‌خوانم. با ولع آدم‌های ندید پدید هم می‌خوانم. طبیعتا از مطالب آخری رضایت بیشتری دارم تا مطالب اولی. قوی‌تر و پخته‌تر هستند. با وجود همه‌ی نقطه ضعف‌های احتمالی، از خواندن‌شان لذت می‌برم. از خواندن خط خطی‌هایی که هیچ جای دیگر و مال هیچ کس نیست و شگون هم دارند.

#فضای_مجازی
#ما_وقع_جامعه
@roshanakbentesina
http://roshanakbentesina.kowsarblog.ir/اموال-سرقتی-شگون-ندارد

29 July 2018 | 09:00

#قرارجمعه


جمعه‌ها

حرفی برای نوشتن ندارم،

نیامدنت تکراری شده است

و

ما عادت کرده‌ایم.

#مع_الاسف
#کوتاه_نوشت

@roshanakbentesina

27 July 2018 | 11:39

#آیه_نگاری

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ»

_ این روزا همه‌ش ذهنم مشغوله. تا میام یه نفس راحتی بکشم، یه درگیری تازه از اون بالا صاف می‌ا‌فته تو کاسه من.

_ آره، می‌فهمم چی می‌گی.

«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ»

_ مگه نمی‌گی خدا رب العالمینه؟ پس چرا اینقدر درگیری؟

«مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ»

_ واقعا باور داری که خدا مالکه؟ خدا مالکه؟ خدا یا …؟

«إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ»

_ بیچاره‌تر از تو پیدا نمی‌شه. آتو دست خدا می‌دی؟ روز قیامت ازت می‌پرسه «کِی منو عبادت کردی؟ نشونی بده؟ آدرس بده؟» تو هم لب می‌گشایی که «نشون به اون نشون که با وجود همه گرفتاری‌ها و …»، خودت از خودت خجالت می‌کشی و ترجیح می‌دهی سکوت کنی تا سنگین‌تر به نظر برسی. چیزی نبود که جای اون سه نقطه بذاری.

«صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ…»

_ نه بابا! داری جدی می‌گی؟ «خدایا راه همه اونایی که بهشون نعمت دادی…» اگه راست می‌گی چرا همه‌ش نگران اون هشتی هستی که گرو نه شده؟

_ چیه؟ یعنی اگه من از خدا بهترین چیزا رو می‌خوام بَده؟ با عبادت من جور درنمیاد؟ اینکه من از هر چیزی بهترینش رو بخوام، خلاف سنت خداست؟ حتما باید مثل انبیا در رنج و سختی باشم تا ایمانم رو به خدا اثبات کنم؟

_ نوچ، کی همچین حرفی زدم؟ من می‌گم تو بهترین چیزا رو بخواه، ولی هدفت نباشه. دل مشغولشون نشو. گیر نده که الا و بلا همینا. اینقدر به خدا منو و سفارش نده. بذار خدا فکر کنه چشم و دل سیری. همین، چیز سختی نیست که نتونی از عهده‌ش بربیای. اینطور نیست؟

«اللَّهُ الصَّمَدُ»

_ خدایی که بی‌نیازه. خیالت راحت باشه که پشتت پُره.

«اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ اَيُّهَا النَّبِيُّ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكَاتُه…»

#وبلاگ_نوشت
@roshanakbentesina
http://roshanakbentesina.kowsarblog.ir/هو-الأول-و-الآخر

26 July 2018 | 09:15




دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست

زعشق تا به صبوری هزار فرسنگست


#سعدی
#شعرنوشت
@roshanakbentesina

23 July 2018 | 09:35

🍂🍃🍂🍃🍂🍃

«اگر میخواهی پس از مرگ فراموش نشوی؛ یا چیزی بنویس که قابل خواندن باشد یا کاری بکن که قابل نوشتن باشد»


📝 یادداشت‌های «روشنک بنت سینا» حوالی روزمرگی‌ها👇

@roshanakbentesina

🍃🍂🍃🍂🍃

22 July 2018 | 10:28

و کذلک الیوم تُنسَی

از «وی» خداحافظی کردم و گفتم که ارشد قبول شدم و نمی‌توانم به مسجد بیایم. پست قبل نوشتم که انگار آب نطلبیده بهش داده بودم. کمی مثل روزهای‌ گذشته تعارف کرد که چرا؟ این تصمیم یهویی یک شبه آمد و فلان و بهمان. بعد از این چند ماه، رمزگشایی صحبت‌های ایشان کار سختی نیست. «عهه آخه چرا الان؟ چرا زودتر ارشد قبول نشدین؟ کاش زودتر قبول شده بودین و…». چند ساعت بعد خانمی بهم زنگ زد. آمده بود به جای من، در واقع مدیر جدید بچه‌ها بود. از چند وقت قبل «وی» ایشان را به جای من گماشته بود، نمی‌دانم. از همین هم دلخور شدم. نیازی به این دورویی نبود. با صراحت به خودم می‌گفت که صلاح در این است مدیریت را واگذار کند. نه اینکه عملا کنارم بگذارند و نرفته با دیگری قرارداد ببندند. اخلاقی نبود. خودم که منتظر بودم کسی بیاید به جای من و موقت آنجا بودم. آن روز مدیر جدید با لحن خیلی بدی با من حرف زد. حسابی از برخوردش جا خوردم، همه‌اش از خودم می‌پرسم چرا؟ مگر چکار کرده بودم؟ ایشان که مرا نمی‌شناسند، چرا آن حرف‌ها را به من زدند؟

فقط حاجی می‌خواست که بمانم. واقعا می‌خواست و از رفتنم ناراحت شد. هر چه «وی» صداقت کاری نداشت و بارها از دست ایشان ناراحت شده بودم، حاجی بزرگوار بود. شخصیتش کاملا شبیه پدرم بود. برای همین هم خیلی بهش ارادت داشتم و دارم.

دیروز حاجی بهم زنگ و گفت مدیر جدید رفته. همین دو ماه تابستان بروم مسجد و بالای سر دخترها باشم. کسی را هم به جای خودم بگذارم و چم و خم کار را بهش یاد بدهم برای بعد از تابستان که خودم نیستم. کلی خواهش و تمنا کرد. راستش ناراحت شدم که از من خواهش کرد. بزرگوارتر از این حرف‌هاست و من کسی نیستم که ایشان بخواهد از او خواهش کند. به خاطر همین تواضعش ابهت خاصی برایم دارد که نمی‌توانم بهشان «نه» بگویم. گفت که نظر «وی» و کربلایی هم این بوده که برگردم.

یادم است همان روز که ناراحت شده بودم، به فاطمه گفتم: «مدیر جدید اصلا شبیه من نیست». فقط تلفنی با مدیر جدید حرف زده بودم. آن هم فقط پنج یا ده دقیقه. امروز فهمیدم قضاوتم درست بود. حاجی و دیگران هم متوجه تفاوت من و ایشان شده‌اند. با تلفن حاجی و خبر رفتن مدیر جدید، دلم خنک شد. احساس سبکی کردم. دوست داشتم آن لحظه بودم و چهره‌ی «وی» را می‌دیدم. «ای خاک بر سرت، دختره‌ی بی‌ظرفیت و خودپسند»، کلی از این لیچارها بار خودم کردم که چرا دلم خنک شده. به حاجی گفتم فکرهایم را می‌کنم و بهشان خبر می‌دهم.

#قسمت ۲
#مسجدنوشت
@roshanakbentesina
http://roshanakbentesina.kowsarblog.ir/970430-1

22 July 2018 | 10:21

و کذلک الیوم تنسی

آن هفته‌هایی که می‌رفتم مسجد، خیلی از خودم خوشم نمی‌آمد. البته نه اینکه از خودم خوشم نیاید، بیشتر از مدیر بودن خوشم نمی‌آمد. لازمه‌اش این بود که باید با برادران مسجدی خیلی لفظ قلم صحبت کنم و به قول مادرم سنگین رنگین باشم. عه عه عه، دوره‌ی خیلی چندش آوری بود. نمی‌شد شیطنت کرد و مزه ریخت. بچه‌ها کودک و نوجوان بودند و الگوگیری در سطح تیم ملی. به قول مادرم دختر باید طوری باشد که پشه تو دهانش له نشود.

«وی» یکی از همین برادران مسجدی بود. اصلا آب‌مان توی یک جوی نمی‌رفت. برای هم خار در چشم و استخوان در گلو بودیم. اصلا کار تشکیلاتی یعنی همین. یعنی اینکه اگر می‌خواهی طرف مقابل را با تیر بزنی و حاضری سر به تنش نباشد، به خاطر اهداف گروه یا تشکیلات صبور باشی. هر لحظه خون دل بخوری و همچنان به همکاری و تلاش شبانه‌ روزی ادامه بدهی. ادامه دادم و خون دل‌ها خوردم. رفتنم آب نطلبیده‌ای بود که به دست «وی» رسید. نوش جانش. فکر کنم بعد از من هفت شبانه روز در مسجد جشن گرفت، خیرات پخش کرد و از خدا خواست کاری کند هیچ وقت آن طرف‌ها آفتابی نشوم. راستش منم بعد از آن سه روزی که از خواب و خوراک افتادم، از خدا خواستم که هیچ وقت آن طرف‌ها آفتابی نشوم. ارشد قبول شدنم را بهانه کردم و نرفتم. البته مصاحبه ارشد مانده بود و قبولی نهایی پنجاه پنجاه بود. تصمیم را گرفته بودم. قبول هم نشوم، نمی‌روم. می‌چسبم به همین نویسندگی و چرند و پرند نوشتن.

قبلا اعتقاد داشتم که هر وقت و هر جایی که «وی» ندا بدهد برای همکاری، حاضرم کمک کنم. در آن چند روز از این خیرخواهی به غلط کردن افتادم. اصلا چند کیلومتری جایی که «وی» باشد، پر هم نمی‌زنم. بعد که آرام شدم و الطاف خفیه الهی را حتی در آن ناراحتی‌ها دیدم، نظرم عوض شد. راستش «وی» یک سری کارها را انجام می‌دهد که دلم نیامد او را نبخشم. بخشیدم اما فراموش نکردم. همچنین گفتم اگر تقدیر خدا این باشد که باید در آینده با او همکاری کنم، می‌کنم. نه به خاطر خودش و نه به خاطر اسم و رسمش، صرفا به خاطر کارهایی که فی سبیل الله انجام می‌دهد. او هم مشکلات کاری‌اش نه تنها کمتر از من نیست که خیلی هم بیشتر است. دلخوری‌ها، خودم و وی را به خدا سپردم. ناراحتی‌ها و کدورت‌ها شخصی که نبود، همه کاری بود. اگر قرار باشد این سختی‌ها نباشد باید به نیت و هدف خودم شک کنم. کاری که در راه شیطان باشد، بدون هیچ مشکلی و خوش خوشان پیش می‌رود، همان طور که هوای نفس می‌خواهد. برای همین است که به کار برای رضای خدا، جهاد می‌گوییم.

#قسمت ۱
#مسجدنوشت

@roshanakbentesina
http://roshanakbentesina.kowsarblog.ir/970440-2

21 July 2018 | 10:18




ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست

خصم آنم که میان من و تیغت سپرست


#سعدی
#شعرنوشت
@roshanakbentesina

19 July 2018 | 10:23

خودمان را حل کنیم، مشکلات حل می‌شوند

از قبل بهم گفته بود مشکل دارد و برایش دعا کنم. نپرسیدم چه مشکلی دارد. دوست نداشتم فکر کند دارم توی زندگی‌اش سرک می‌کشم. وقتی صحبت می‌کردیم بغضش ترکید. گریه کرد. گفت: «تو این مدت کمی که باهات آشنا شدم، نمی‌دونم چرا دلم می‌خواد مشکلم رو بهت بگم. ولی دلم نمیاد ناراحتت کنم». گفتم: «نگران من نباش. اگه کاری از دستم برمیاد بگو». گفت از دست کسی کاری برنمیاد. از من اصرار که بهم بگوید و از او انکار که دلم نمی‌آید ناراحتت کنم. گفتم: «دوست ندارم فکر کنی دارم از سر کنجکاوی اصرار می‌کنم. اگه چیز خصوصی‌ای نیست و فکر می‌کنی بهم بگی آروم می‌شی، بهم بگو. حداقلش اینه که می‌دونم دوستم چه مشکل و غصه‌ای داره و چرا ناراحته».

نگران بودم که نکند با شوهرش مشکل دارد یا شاید هم با خانواده شوهرش. هیچ کدام از اینها نبود. گفت که بچه‌اش مریض است. سندرم دان. خیلی عذاب می‌کشد. از نگاه ترحم آمیز دیگران بدش می‌آید. برای همین دوست ندارد توی جمع وارد شود یا بچه‌اش را ببرد. نه مادر شدم که ببینم مریضی بچه چطور آدم را آب می‌کند و نه کاری از دستم برمی‌آمد. امید بی‌خود هم هیچ وقت به کسی نداده‌ام و نمی‌دهم. می‌دانم این بیماری درمانی ندارد. فقط باید آن را پذیرفت. همین را بهش گفتم. اینکه روحش را بزرگ کند. تقوایش را بیشتر کند. این بیماری را بپذیرد. نگران قضاوت و نگاه دیگران هم نباشد. چیز عجیبی نیست. خیلی‌ها هستند از این قبیل بیماری‌ها دارند و به زندگی عادی و معمولی خودشان مشغولند. 

همان شب خانم مرشدزاده پستی گذاشت. پستش را خواندم. کنجکاو شدم همه‌ی پست‌هایش را بخوانم. تا نصف شب می‌خواندم. از لحظات دخترش زهرا می‌نوشت. مبتلا به سندرم دان بود. یک پست را اسکرین گرفتم و برای دوستم فرستادم که قوت قلبی برایش باشد. برای خودمم قوت قلب خوبی بود که راحت‌تر کاستی‌های زندگی‌ام را بپذیرم و سربلند باشم. با یک پست و گفت و گو روح کسی بزرگ نمی‌شود. مداومت می‌خواهد. دوستم خودش باید کلید بزرگ شدن روحش را پیدا کند. چیزی نیست که من یا دیگری بهش تزریق کنیم. فقط گاهی می‌توانم بهش قوت قلب و دلداری بدهم.

بد نیست ما آدم‌ها هر روز به خودمان تذکر بدهیم که اگر باری از روی دوش کسی برنمی‌داریم، حداقل برای آنها بار نباشیم. چه لزومی دارد اگر در وجود کسی مشکلی یا عیبی دیدیم شروع کنیم به نوچ نوچ کردن، پچ پچ کردن، درِ گوشی حرف زدن، به این و آن خبر دادن؟ دیگران کور نیستند. خودشان مشکلات و گرفتاری‌های آدم‌ها را می‌بینند. حالا چه طرف مقابل بشنود و به گوشش برسد، چه نشنود و به گوشش هم نرسد. چطور دلمان راضی می‌شود با نگاه، اشاره، حرف و رفتارمان اینقدر زندگی را بر دیگران سخت و تنگ کنیم؟ اگر خودمان را محدود کنیم و کلاه خودمان را بچسبیم، خوشبختی و شادمانی را برای دیگران به ارمغان می‌آوریم. کار نیک و عمل صالح یعنی همین. از طرفی خود ما هم نباید اینقدر لوس باشیم و زندگی رویایی برای خودمان ترسیم کنیم که اگر مشکلی یا گرفتاری‌ای برایمان پیش آمد سریع خودمان را ببیازیم. تمرین کنیم آدمی پوست کلفت و ضد ضربه باشیم. اگر کسی چپ چپ نگاه‌مان کرد خیلی کک‌مان نگزد.

#وبلاگ_نوشت
@roshanakbentesina
http://roshanakbentesina.kowsarblog.ir/مشکلات-14

18 July 2018 | 09:39

#دیالوگ


بهش گفتم: «شما منو خیلی جدی گرفتین. واقعا نویسنده نیستم. می‌دونم از عهده‌ش برنمیام»

بهم گفت: «ما شما رو اصلا جدی نگرفتیم. خودمونم جدی نگرفتیم. ولی به خاطر ایمان شما باور داریم یک قدم برداری، خدا ده قدم جبران می‌کنه»


#کوتاه_نوشت
@roshanakbentesina

18 July 2018 | 09:38




گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم

هر روز عشق بیشتر و صبر کمترست


#سعدی
#شعرنوشت
@roshanakbentesina

17 July 2018 | 09:55

شاهد عینی، ساکن طبقه دوم

صدای ترمز توی اتاق پیچید. منتظر صدای برخورد بودم. صدای برخورد هم آمد. فقط چند ثانیه طول کشید. به هوا پریدم و رفتم کنار پنجره روی کرسی همیشگی. پنجره اتاقم پل ارتباطی ما با بیرون است‌. مامان، بابا و داداش که به اتاقم می‌آیند حواس‌شان به من نیست. راسته‌ی در را می‌گیرند و کنار پنجره می‌روند و بیرون را نگاه می‌کنند. خودم توی زمستان ساعت‌ها از همین جا باریدن باران و رد شدن ماشین‌ها را دید زده‌ام. سر ظهر بود. دلم هری ربخت که نکند صدای ماشین بابا باشد. همین موقع‌ به خانه برمی‌گشت. چشمم به پراید افتاد. چهار چرخش بالا بود. بابا نبود. از توی ماشین صدای جیغ و آه و ناله می‌آمد. «یا حضرت عباس. مامان بدو درشون بیار. مامان بدو درشون بیار». گیج و منگ فقط همین را می‌گفتم. مامان از پایین داد می‌زد «چادرمو بده». حواسم نبود چه می‌گوید. لباس‌ها را زیر و رو کردم که جوراب پیدا کنم. مرغ سر کنده شده بودم. چپ و راست می‌رفتم. دنبال مانتو و چادر بودم. «مامان بدو درشون بیار، مامان تو رو به قرآن بدو». جوراب پوشیدم. مانتو، شال و چادر هم. پله را دو تا یکی کردم رفتم پایین. «یا حضرت عباس. یا امام زمان».

کلی مرد جمع شده بود‌. فقط زن آقای نعمتی دم در بود. با صدای لرزان و شل شده‌ام مامان را صدا می‌زدم. نبودش. زن آقای نعمتی گفت: «فکر کنم حال مامانت بد شد». جلوی در کلی مرد جمع شده بود. پراید را از توی جوی بیرون کشیده بودند. جوانی به پراید تکیه داده بود. جلو‌تر رفتم و برگشتم. مامان را تو سوپری پیش مامان میلاد دیدم. حالش خوب بود. آرام شدم. دلم می‌لرزید. به پشت دست می‌زدم و می‌گفتم: «یا امان زمان، یا حضرت عباس خودت کمکش کن». مرد دیگری چند قدم جلوتر از پراید افتاده بود. سر و صورتش خونی بود. تکان نمی‌خورد. بی هوش بود یا مرده، نمی‌دانم. کنار در ایستاده بودم و به خدا متوسل می‌شدم. زبانم بند آمده بود. تازه موتور چپ شده را دیدم. پراید با سرعت زیاد زده بود به موتوری.

به زن آقای نعمتی گفتم: «بطری آب دارید؟» رفت که بیاورد. سریع گفتم: «نه، خودم میرم بالا میارم». رفت یک بطری آب آورد. دلم برای موتوری می‌سوخت. زیر گرمای سر ظهر افتاده بود. بطری را دادم به یک آقایی که آب بپاشد به صورتش تا خنکش شود. زنده بود. گفت: «نه، الان آمبولانس می‌آید». پس کو؟ چرا خبری نیست؟ رفتم تو سوپری پیش مامان و مامان میلاد. مامان میلاد گفت: «دختر بیچاره ترسیده بود. از شیشه عقبی ماشین اومد بیرون و سریع رفت. همش ‌می‌گفت برام ماشین بگیرید». تازه یادم آمد از پنجره اتاق صدای جیغ و داد یک زن شنیدم. دختر بیچاره مسافر پراید بود. خدا را شکر جلوی پراید ننشسته بود. بیچاره موتوری کارگر ساختمان بغلی بود. خدا را شکر زنده بود. ولی حالش خوب نبود. کنار بغلش بدجور زخم شده بود. کلا پاره شده بود. وقتی به هوس آمد، آه و ناله می‌کرد. آمبولانس آمد و بردش. جوان پشت پراید سالم بود. او را هم بردند. همه رفتند. ما نیز هم.

می‌روم کنار پنجره و رد خون کارگر ساختمان بغلی را می‌بینم، دلم ریش ریش می‌شود. از لب خیابان تا داخل جوی آب رد خونش هست.  خدا کند چیزیش نشود. توی آن شرایط وجدان کدام آدم راضی می‌شود از مصیبت دیگران عکس و فیلم بگیرد و دست به دست کند! بعضی‌ها انگار وجدان نداشتند. خودم دیدم که وجدان نداشتند. از پراید مچاله شده عکس می‌گرفتند که دست به دست کنند.

#وبلاگ_نوشت
@roshanakbentesina
http://roshanakbentesina.kowsarblog.ir/شاهد-عینی-ساکن-طبقه-دوم

16 July 2018 | 11:58